آوای کرمانشاه، محمدسعید فرازمند: مرکز کرمانشاه تقریباً گاراژ است (همان میدان آزادی که سالهاست دورش بسته است و کسی خبری از درون میدان ندارد)، از گاراژ به هر جای شهر تاکسی دارد به غیر از پارکینگ شهر تماشا، هیچکدام از رانندگان اسم این پارکینگ را نشنیدهاند، اما اگر بگویی سینما استقلال اگر تاکسی اول توقف نکند حتماً دومی میایستد و تو را درب پارکینگ شهر تماشا پیاده میکند، پارکینگی عجیب که مستطیلی منظم است و من الان روبهروی درب ورودیاش ایستادهام.
پیکانی قدیمی در این پارکینگ خوابیده است، پیکانی که قرار بود دسترنج کارگر ایرانی باشد و باعث افتخار ملی، پیکانی که نخستوزیر سوارش شد و به هر ایرانی امید خرید یک پیکان را داد، ماشینی که در روزهای انقلاب همراه و یار انقلاب بود و همراه با انقلابیون تزئینات و تجملاتش را کنار گذاشت و سادهتر شد، بدون تودوزی مخمل، سپر استیل و داشبورد چوبی تا فقط و فقط یار روزهای سخت باشد، که بود و هست، خصوصاً اینجا و در این پارکینگ که روزی سینما بود و مدیریتاش در دست کسانی که با همین پیکان به نقطهنقطه شهر و کشور سفر میکردند و وعده انقلاب فرهنگی میدادند.
تصور انقلاب آنهم از نوع فرهنگیاش، بدون سینما سخت است، آنهم در شهری که قبل از انقلابش 10 سینما داشت و امروز که داعیه مدیریت جهانی و اثرگذاری بر شاهرگهای فرهنگی دنیا را دارد، فقط 2 سینما دارد که البته اسمش فقط سینماست.
پیکان و سرنوشت چغر و بَد بدنش که خاطره چهار نسل از ایرانیان را همراه خود دارد و بیشماری از مردم، عمده سفرهای خاطرهانگیز زندگیشان را با آن تجربه کردهاند، آرام و ساکت در سینمایی که بیش از چهل سال از ساختش گذشته، خاموش شده.
سینمایی که خسته و تکیده است، مانند انسانی که تمام دندانهایش را کشیدهاند و دیگر نمیتواند غذا بخورد، دانه به دانه صندلیهایش را از بیخ و بن کشیدهاند.
پیکان این بخت را داشت که به دلیل یکه بودن، ارزانی و دسترسی آسانش در بسیاری از لحظات روزمره ایرانیان ایفای نقش کند، سینما استقلال هم این بخت را داشت که به دلیل در مرکز شهر بودن، دسترسی آسان و بلیت تقریباً ارزانقیمت در بسیاری از خاطرههای تعریف شده جوانان دهه پنجاه، شصت و هفتاد کرمانشاه خودنمایی کند.
و اما امروز چیزی که خودنمایی میکند مرگ خاطرههای جمعی است، مثل همین سینما یا همان پیکان پارک شده در سینما.
مرگ شوخی ندارد، مرگ با ترس عجین است، هراس از مرگ، کرمانشاه و کالیفرنیا ندارد، مرگ و هراس از او مضمونی جهانی است که ایران و ایرانی (که زندهبادش) با تمام وجود آن را به عرضه گذاشتهاند و ویترینی پرطمطراق برای آن تدارک دیدهاند، از مرگ آرزوها گرفته تا مرگ کلمات و خاطرهها.
دوستی که اتفاقاً پیکان کرمرنگی داشت و از فیلم بازهای زمان خود بود همیشه به من میگفت ایران گورستانی مملو از غولهاست، فکر نمیکردم جملهاش روزی به کار بیاید که آمد، همانطور که فکر نمیکردم روزی سینمایی که نام استقلال را یدک میکشید تبدیل به پارکینگی شود به نام شهر تماشا.
ملتی که خاطرهها و نوستالژیهایش قویتر از امیدهایش باشد پیر شدن را شروع کرده، مردمانی که خاطره باز هستند در حال فقیرند و در گذشته غنی.
سینما استقلال و سرنوشتش یادآور سینما پارادیزو ست با این تفاوت که فقط آتش نگرفته، اگر سینما استقلال تعطیل نمیشد و بعد از 15 سال تعطیلی به پارکینگ تبدیل نمیشد این سطور هم نوشته نمیشد و یا کسی از مرگ خاطرههای جمعی حرفی به میان نمیآورد، به یاد میآورم دیالوگ آلفردو در فیلم سینما پارادیزو را که برای توتو تعریف میکند به سرانجام رسیدن عشق، باعث میشود که از خاطرهها پاک شود در حالی که ناکام ماندن آن همیشه آن را در ذهن انسان باقی نگاه میدارد.
آلفردو چشمهایش را در راه عشق به سینما و تلاش برای آتش نگرفتن نگاتیوها از دست داد و جالبتر آنکه زمانی نگاتیوهایی به بازار آمد که آتش نمیگرفت و او به توتو گفت: تکنولوژی همیشه دیر میآید.
دیدگاه ها