آوای کرمانشاه، امیر سنجابی: هاینز وِرنر (1964 ـ 1890)، یک روانشناس رشدگرا بود که مطالعات روانشناختی خود را بر ادراک، زیباییشناسی و زبان متمرکز ساخت. نظریهی زیباییشناسی او بیش از آنکه بر اثر هنری تأکید کند بر سِنخی از فرایندهای ادراکی انسان تأکید داشت که منجر به ایجاد و فهمِ زیبایی میشوند. او ابتدا مطالعات خود را روی کودکان انجام داد و سپس با تطبیق یافتههای این مطالعات با بزرگسالان و هنرمندان، به نتایج جالبتوجهی دست یافت که یکی از آنها مفهومپردازی «ادراک قیافهشناختی» در هنر بود؛ یا به زبان عُرفی همان مفهوم «حسِ هنری». مفهومی که بزرگترین هنرمندان جهان به وضوح ادراک میکنند اما از توضیح روشن آن عاجزند. وِرنر در نظریهی خود، مفهوم «حسِ هنری» را با مفهوم «ادراک قیافهشناختی» توضیح میدهد و با مقایسهی آن با مفهوم «نگرش هندسی ـ فنی» معیاری به دست میدهد برای قضاوت دربارهی «اثر هنریِ ناب» در برابر «اثر هنری مکانیکی و بیروح». در نهایت هدف این جُستار این است که بر اساس نظریهی زیباییشناختی وِرنر درک روشنی از مفهوم «اثر داستانیِ ناب» به دست دهد.
1ـ ادراک قیافهشناختی
(Physiognomic perception)
ورنر، در مطالعات خود مشاهده کرد که کودکان 2 تا 7 ساله در نوعی ارتباط با جهان قرار دارند که اشیاء و دنیای پیرامون خود را به صورت موجوداتی زنده و دارای احساس درک میکنند، نه به صورت اشیایی بیجان. به عنوان نمونه در مطالعات ورنر یک کودک با دیدن چوبی که دو تکه شده بود گفت «چوب آسیب دیده است». او چوب را همانند یک موجود جاندار ادراک کرد که هنگام شکستن صدمه میبیند و درد میکشد. کودک دیگری با دیدن برگهای پژمرده یک گلدان گفت «برگها خستهاند و باید استراحت کنند». او برگها را موجوداتی زنده میپندارد که دارای حالتهای انسانی مانند خستگی هستند. یا کودک دیگری به هنگام رد شدن یک کامیون پر سروصدا گفت «کامیون عصبانی است».
ورنر مطالعات خود را روی کودکان بسیاری انجام داد و به نتایج مشترکی رسید و این نوع ادراک اشیاء در کودکان را از این جهت ادراک قیافهشناسانه نامید که کودکان از طریق «ریخت و شکل اشیاء» به احساس و معنایی که اشیاء از خود منتشر میکنند، پی میبرند.
با رشد شناخت منطقی در کودک، ادراک قیافهشناختی در او به ظاهر منسوخ میشود اما ورنر کشف کرد که این نوع ادراک نهتنها از بین نمیرود بلکه در بزرگسالی خود را در سطوح عالیتر در هنر نمایان میکند. هنرمند هنگام خلق آثار هنری در نوعی ارتباط قیافهشناختی با هستی قرار میگیرد و همچنین مخاطبِ هنری نیز به هنگام رویارویی با یک اثر هنری، ادراک قیافهشناختی در او فعال میشود. ورنر برای اثبات ادعاهای خود به مطالعات تطبیقی روی آورد. او در یکی از پژوهشهای معروفی که بر روی بزرگسالان انجام داد ابتدا دو خط روی کاغذ کشید؛ یکی از خطها پیچ میخورد و به طرف بالا میرفت و خط دیگر به صورت مستقیم به سمت پایین کشیده شده بود. سپس ورنر از شرکتکنندگان خواست برداشت خود را از این خطوط بگویند. جالب است که اکثریت شرکتکنندگان خطی که به طرف بالا کشیده شده بود را نشانگر شادی و خوشحالی و خطی که به طرف پایین رسم شده بود را نشانهی شکست و غم میدانستند؛ در صورتی که آنها فقط و فقط دو خط بودند! ورنر بعد از این پژوهشها بهطورکلی به این نتیجه رسید که بزرگسالان در هنگام مواجهه با اثر هنری در حالتی قرار میگیرند که با ادراک قیافهشناختی دوره کودکی تطابق دارد.
همچنین ورنر در بخشی از فعالیتهای پژوهشی خود به مصاحبه با هنرمندان پرداخت و از آنها خواست احساسات و ادراکهای هنری خود را بیان کنند و باز هم به نتایج مشابهی رسید. به عنوان نمونه یک نقاش به نام کاندینسکی در یکی از مصاحبهها به ورنر گفت «قطرات گرد باران، بازیگوشانه در لابهلای هم میچرخند و رقصکنان روی تختهی نقاشیام فرود میآیند. این فقط ستارگان نیستند که چهره خود را به من نشان میدهند، ته یک سیگار روشن در زیرسیگاری، دکمهی سفیدی که در میان زبالهها به من خیره میشود، همهی اینها برای من معنا دارند…». کاملاً مشخص است که توصیفهای این نقاش از قطرات باران، ته سیگار و دکمهی سفید بهگونهای قیافهشناسانه بیان شده است. بدون تردید گونههای مختلف هنری پر است از توصیفهایی که نشان میدهد مؤلف اثر هنری به هنگام خلق اثر خود در یک پیوند قیافهشناسانه با هستی قرار دارد.
بنابراین میتوان به طور دقیق ادراک قیافهشناختی را تعریف کرد: ادراک قیافهشناختی نوعی ادراک از هستی است که بر اساس آن از روی شکل ظاهری، به اشیاء بیجان و فاقد معنا، احساسات و معناهای انسانی داده میشود.
اکنون پرسش مهمی که باید پاسخ داده شود این است که ادراک قیافهشناختی چرا و چگونه در کودکان از بین میرود و باز چگونه خود را به هنگام خلق اثر هنری یا مواجهه مخاطب با یک اثر هنری نمایان میسازد؟ پاسخ این سوال درک دو مفهوم «ادراک هندسی ـ فنی» و «اصل میکروژنیک» در نظریه ورنر است.
2ـ ادراک هندسی ـ فنی (Geometric technical perception) و اصل میکروژنیک
ورنر دریافت که کودکان از 7 سالگی به بعد به تدریج در اثر رشد ساختارهای شناختی مغز و همچنین آموزشهای رسمی محیط پی میبرند با جهانی مواجهاند که فاقد جان و معنا است، نه جهانی زنده و دارای روح آنگونه که قبلاً میپنداشتند. ورنر این نوع جدید ارتباط با جهان را از این رو «هندسی ـ فنی» نامید که کودکان بزرگتر و بزرگسالان اشیاء را با ویژگیهای ذاتی آن، یعنی شکل، طول، عرض، جرم و سایر ویژگیهای عینی قابلاندازهگیری، توصیف میکنند؛ به عنوان مثال در نمونههای قبلی میگویند «چوب شکسته است» و «کامیون با صدای بلند میگذرد». این جهان جدید که کودکان 7 ساله به آن پا نهادهاند جهانی است منطقی و قابلتجزیه و تحلیل به عناصر ذاتی آن. در این جهان دیگر باید به جای گفتن جملهی «درخت خوشحال است»، بگویند «برگهای درخت سبز است، شاخهی درختان به رنگ قهوهای است، درخت سه جز دارد: ریشه، تنه، برگ.»
اصل میکروژنیک به این واقعیت اشاره دارد که در زمینههای مختلف رشدی، در برخی حالتها و موقعیتها، انسان به سطوح اولیه خود در کودکی بازگشت میکند. به عقیده ورنر، انسانها در جریان رویاها، مصرف داروهای توهمزا، برخی بیماریهای روانشناختی، برخی رویدادهای خاص زندگی، هنگام حل مسئلهای جدید، در حین خلق آثار هنری و… به سطحی از ادراک قیافهشناختی در کودکی خود بازمیگردند و جهان اشیاء را به صورت موجوداتی جاندار و دارای احساس و معنا ادراک میکنند. در این میان نگاهِ ورنر به هنر خاص بود و طی پژوهشهای گسترده نظریهی زیباییشناختی خود را بر همین اصول بنا نهاد.
3ـ اثر داستانی ناب
طبق آراء ورنر اثر هنری ناب اثری است که هنرمند هنگام خلق آن در یک پیوند قیافهشناختی با جهان قرار میگیرد، این نوعِ خاص از پیوند با جهان در اثر هنری او به اَشکال مختلف نمود پیدا میکند و مخاطب به هنگام مواجهه با این اثر هنری فرایندهای ادراکی قیافهشناختی در او فعال میشود و به صورت شهودی اصطلاحاً به نوعی «حسِ هنری» دست پیدا میکند. در مقابل، اثر هنریِ مکانیکی و بیروح اثری است که هنرمند هنگام تولید آن در یک ارتباط هندسی ـ فنی با جهان قرار دارد، این ارتباط در اثر او نمود پیدا میکند و مخاطب هنگام مواجهه با اثر، سطحی از کسالت و خستگی در او ایجاد میشود.
از همین رو بر اساس نظریه ورنر میتوان گفت «داستانِ ناب» داستانی است که نویسنده به هنگام خلقِ آن در یک ارتباط قیافهشناسانه با هستی قرار دارد، این ارتباط در اثر او نمایان میشود و مخاطبِ داستان به هنگام مطالعه به سطحی از فرایندهای ادراکی قیافهشناسانه بازمیگردد.
باید توجه داشت که نظریهی ورنر بر فرایندهایی تأکید دارد که منجر به خلق و ادراک زیبایی میشوند. در واقع او مفهوم زیبایی را مفهومی جدا از انسان نمیداند و از این حیث در مقابل رویکردهایی قرار میگیرد که زیبایی را به ویژگیهای ذاتی هنر نسبت میدهند، ویژگیهایی که به عقیدهی آنها جدا از انسان در اشیاء وجود دارد.
در پایان، برای درک بهتر مفهوم ادراک قیافهشناختی، بخشی از یکی از مصاحبههای ورنر با یک سرخپوست ترجمه شده است که به وضوح نشان میدهد در میان قبیلهها نیز نوعی ارتباط قیافهشناختی با جهان وجود دارد. جایی که انسان هنوز وارد ارتباط هندسی ـ فنی با جهان نشده است.
«… ما درختان را به زمین نمیافکنیم، بلکه فقط چوب درختان مرده را مورد استفاده قرار میدهیم. اما سفیدپوستان زمین را شخم میزنند، درختان را درمیآورند و هر چیزی را میکُشند. درخت میگوید «این کار را با من نکنید، من درد میکشم، به من صدمه نزنید». اما آنها درخت را قطع میکنند و با خود میبرند. روح زمین از آنها متنفر است… سفیدپوستان همهچیز را از بین میبرند، آنها صخرهها را منفجر میکنند و روی زمین میپراکنند. صخره میگوید «این کار را نکنید، شما باعث رنج من هستید». اما سفیدپوستان توجهی نمیکنند… هر جایی از زمین را که آنها لمس کردهاند رنجیده و آزردهخاطر ساختهاند…».
دیدگاه ها