آوای کرمانشاه، آرش محمودی: وقتی ما رسیدیم باد میآمد. گرم و تند. هرشه میکرد و چرخ میزد و میپیچید به شکافها و دیوارههای کولی آباد. من و بَبری و مرزبان بودیم. رفته بودیم روی تاجِ شهر. دندههای ببری شکسته بود و دنبال مهره میگشتیم براش. رسیده بودیم به چمن. جایی بیآبوعلف که درست روی تاج شهر بود. همانجا که قبلاً محلهی کولیها صداش میزدند ولی به بهانهی جاده کشی، خانههاشان را به زور گرفتند و خراب کردند و از آنجا تاراندنشان. بعد ویلان شدند در سوکهای شهر. باقیماندهی آلونکهاشان ولی هنوز پیدا بود. و درست چسبیده به شانهی فرعیها، پشت کولی آباد، آدرس دکانهایی بود که پیرمرد میگفت… سرصبحاش پیرمرد به مرزبان گفته بود؛ نزدیکیهای تاج، جادهای کشیدهاند که پیچدار است و پر از فرعی. توی یکی از آن فرعیها چند دکان هنوز زنده ماندهاند و نان میخورند. گفته بود دُم غولتشنهای راهسازی بهشان نگرفته و پیچ و مهرههای ببری را میشود آنجا گیر آورد. وقتی ما رسیدیم شقِ گرمای تموز بود و تشباد میآمد. یعنی مرزبان گفت هوا تموز است. گفت از رادیو شنیده بیاباننشینها به این فصل و به این ماه میگویند تموز.
گفتم: حالا تیر یا تموز، چه فرقی دارد مگر؟
گفت: فرق دارد.
گفتم: چه؟
گفت: قضیه این است که ما با کدامشان راحتتریم.
بعد خندید و زد روی فرمان و گفت:
تو چه میگویی ببری؟
و دوباره خندید. همیشه همینطور است. اهل جفنگ و بیخیال. حرفمان که تمام شد وسط چمن بودیم. بعد پیچیدیم به فرعی خاکی و قدری رفتیم. شکافی پیدا شد و توی دل صخرهها دکان درآورده بودند. دکانهای سیاه و روغنی که پای هرکدام چند بشکهی خالی نفت بود و درختچههای مجنون و بیرمقی که داغی هوا جانشان را گرفته بود. راحت پیدایشان کردیم منتها همهشان بسته بودند. پیرمرد گفته بود اگر دیر بجنبید میروند ناهار و تا غروب برنمیگردند. نمیشد زودتر کار را تعطیل کنیم. من و مرزبان و ببری آب میکشیدیم. یعنی پیرمرد ببری صداش میزد. یک فورد باری یغور که سند نداشت و مرزبان تازه خریده بودش از پیرمرد. ماشین جواز عبور هم نداشت و ما قاچاقی کار میکردیم. صبحهای زود قبل از اینکه سپیده بزند، بشکهاش را پرآب میکردیم و میزدیم به دل بیابانهای اطراف شهر. برای باغهای کوچک عروسی و کرتهای پرتِ برنج آب میبردیم. شبها هم که مأمورها تعطیل میکردند، از کورهراهی برمیگشتیم خانه. آن روز برای اولین بار بود که ببری کم آورد و تسمه برید. چند تا مهره و تسمه میخواستیم که اصلی باشد. پیرمرد که شنید بدجوری ناراحت شد. انگار پاهای پسرش را قلم کرده باشیم. گفت به ببری فشار آوردید. گفت هرکس یک توانی دارد. باز این بیزبان بوده که غیرت کرده و خم نشده. بعد رفت دست کشید به دماغکهای ببری و نوازشش کرد. بعد نشانی فرعی را داد و گفت تنها جای که مهرههای ببری را دارد ویرانههای کولی آباد است…
مرزبان با پسرکی که پاسبان دکانها بود رفت تا یکی از استادها را راضی کند و با خودش بیاورد. نمیشد تا غروب منتظر بمانیم. بعد به من گفت خودم را یکجوری سرگرم کنم تا برمیگردد.
گفتم: تنهایی؟
گفت: نه گرگ دارد نه پلنگ. تازه ببری هم که هست!
بجز من و ببری و یک کامیون اتاق جگری که روبروی دکان اتراق کرده بود، جنبندهای پر نمیزد آن حوالی. کامیون، توی شانه خاکی خوابیده بود. بار داشت و چادر برزنتی را مهار کرده بودند روی اتاقکش. کسی داخل کابین بود. شیشهها را داده بود بالا و باد میزد به پرچمکهای روی داشبورد. صدای خفیفِ کولر میآمد. حدس زدم شاید او هم منتظر تعمیرکارهاست. هرچه کردم نتوانستم از آن فاصله پلاکش را بخوانم. حتماً میخواست برود عراق یا نمیدانم یکجایی همان حدود. گرما زور گرفته بود و شلتاق میکرد. چهارلیری آب را از زیر صندلی درآوردم و رفتم سمت یکی از دکانها که سایهبان داشت. چهارپایهای پشت بشکهها قایم کرده بودند. بیرونش آوردم و خراب شدم توی سایه. کمی آب خوردم. گرم بود ولی خوب بود و عطشم را خواباند. بعد دیگر ندانستم چه کنم. تکیه دادم به دیوار و پاهام را دراز کردم. باد داغی از شکاف پشت دکانها بیرون میریخت. کامیون جگری همچنان بی تکان بود و زیر آفتاب لمیده بود. روی چادر جگریاش، نقش پلنگی بود که انگار از دل آتشی بیرون پریده و داشت فرار میکرد. دستهاش جلو بود و نعره میزد. باد میخورد به چادر و رخ پلنگ را میلرزاند. کمی بعد صدای پا آمد. ولی تنها نبود. صدای کفشهایی میآمد که میخلید لای سنگریزهها. فکر کردم لابد مرزبان و دکاندار آمدهاند. بلند شدم و چند قدمی جلو رفتم. از میان شیارهای تراشخورده ولی پیداشان شد. زن و مردی بودند میانسال. مرد میلنگید و یک پاش انگار لمس بود. زن روسریاش را به حالت عربی بسته بود و چادر حریر سفیدش برقک میزد. هر دو سبزهرو بودند و آفتابسوخته. معلوم بود کولیاند. مرا که دیدند، ایستادند. مثل اینکه تعجب کرده باشند آن وقت روز کسی در آن حوالی باشد. مرد نگاهی به من و ببری انداخت و انگار فهمید که برای تعمیر آمدیم. بعد آرام به زن چیزی گفت و دوباره راه افتادند. تا پای کامیون جگری رفتند. زن چند قدم دورتر ایستاده بود. مرد به زحمت از رکاب کله بالاکشید و چند بار با قوزک انگشت به شیشه زد. پرده کنار رفت و من حالت محو چهرهای را در تاریکی دیدم. کلهی بزرگ و گردن پهنی داشت. در اتاقک را باز کرد و با کولی چندکلمهای ردوبدل کردند. بعد مرد کولی از رکاب پایین آمد و همانطور که لنگ میزد رفت طرف زن. چیزهایی به زن گفت و قدری ساکت ماندند. این بار دونفری رفتند پای کامیون. مرد کولی کمک کرد تا زن از رکاب اتاقک بالا برود. برای بار دوم در باز شد و زن داخل شد و باد پیچید به در و محکم صدا داد. صدای چرقهاش تا آنجا که من ایستاده بودم آمد. باد تند و تندتر شد. بعد گردباد کوچکی درست شد و ریزه برگها و بوتههای خشک درگ، محوطه را برداشت. مرد کولی وسط غبار بود و چشمهاش را گرفته بود تا زور باد بخوابد. گردباد قدری چرخید و دور شد. بعد کامیون غرشی کرد. مرد کولی یکه خورد و برگشت طرف اتاقک، کامیون بیحرکت همانطور درجا زد و روشن ماند. کولی اطرافش را نگاهی انداخت و آرام شد. بعد آمد طرف سایهبانها. صدای دمپاییهاش که میکشید روی زمین جوری بود انگار یک نفر بیخ گوشات تنهی درختی را با اره خراش بدهد. بعد رسید به من. گفت: سیگار داری؟
حالا بهتر میتوانستم ببینماش. لایهای نازک از خاک نشسته بود به موهای پرپشتاش. چهرهای سوخته داشت و لبهای صورتی و پوسته شده. گوشهی چشم راستش شکافته شده بود و بیآنکه بخیهای خورده باشد جوش گرفته بود. یک رد گوشتی سفت شده که تا روی شقیقهاش ادامه داشت. گردنش از زور عرق خیس بود و برق میزد. انگار که مسیری طولانی را آمده باشند.
گفتم: ندارم.
شانهای تکان داد و آمد کنارم ایستاد. چشمش افتاد به کامیون و انگار تازه یادش افتاد چند لحظه پیش چه گذشته بر ما، بر من و ببری و خودش. تندی نگاهش را دزدید و شرم کرد و از من دور گرفت. رفت تا انتهای دکانها و روی کپه خاکی نشست. به کامیون خیر شد که میلرزید و صدای موتورخانهاش زوزه میکشید میانمان. بعد دلش طاقت نکرد و چرخی زد و به بیابان خیره شد. به پسماندهی آلونکهایی که با خاک یکسان شده بودند. حلبیها و آجرپارههایی که به قول پیرمرد، جاماندهی تاراج قشون بودند. بعد از چند لحظه برگشت طرفم و صداش را بالا برد.
گفت: سیگار که نداری. آب هم نداری؟
دبهی آب را از پای دیوار برداشتم و بردم طرفش. دبه را گرفت و حریصانه سر کشید بعد سر و گردنش را تر کرد و دبه را پس داد. دستمال ابریشمی چندرنگی از جیبش درآورد و انداخت دور گردنش. و با گوشههای دستمال عرق شقیقههاش را گرفت… نشستم کنارش رو به بیابان.
خواستم حرفی زده باشم. گفتم: شما اهل کجایید؟
گفت: کرماشان.
گفتم: قبل از اینکه اینجا بیایید کجا بودید؟
گفت: نمیدانم. ما که توی همین خاک چشم باز کردیم. ولی یک عده میگویند پاکستانی هستید. یکی میگوید هندی. یکی میگوید آفریقا. اروپا. آمریکا. معلوم نیست که.
گفتم: چشمات چه شده؟
گفت: جنگ کردیم.
گفتم: چرا نرفتی تیمارش کنی؟
گفت: دفترچه نداریم که. پول زیادی میخواست.
بعد خندید و دندانهای یکی در میان و زنگارگرفتهاش را دیدم.
گفت: میبینی که خودش خوب شده.
گفتم: پات چه شده؟
گفت: مثل چشمم.
بعد خندید. ساکت شد و آب دهناش را قورت داد و به یکگوشه از بیابان خیره ماند.
خواستم بپرسم با آن زن چه نسبتی دارد اما جلوی خودم را گرفتم. سوال بیربط و احمقانهای بود. منتظر شدم چیزی بگوید اما نگفت. دبه را برداشتم و عقبگرد کردم سمت ببری.
کامیون جگری صدای خفهای میداد و بوره میکرد. دبه را گذاشتم زیر صندلی ببری و دوباره برگشتم سر جای اولم. خراب شدم روی چهارپایه و پاهام را دراز کردم. یک نگاه به مرد کولی میکردم که رو به بیابان بود. یک نگاه به کامیون جگری که صدای خرخرهاش میآمد و یک نگاه به ببری که منتظر تیمار بود… نمیدانم چقدر گذشت اما زیاد نبود. شاید ربع ساعتی طول کشید تا کامیون خاموش شد و چند بار ریپ زد. بعد در باز شد. بیاختیار بلند شدم و پاهای زن را دیدم که با دمپایی کهنهای از سایهی تاریک اتاقک بیرون آمد. بعد چادر حریر سفیدش معلوم شد. بعد پلهای پایین آمد و در بسته شد. حالا دیگر قامتش را میدیدم. مثل عروسی که منتظر داماد باشد. صورتش خوب معلومم نشد ولی پر چادر را به دندان گرفته بود که باد نبردش. آرام از پلهها پایین میآمد که باد افتاد به چادرش و همانطور دامن گلدارش را تکان میداد. باد ولکن نبود و دامن بلند زن را گرفته بود و میبرد. نقش روی دامن مثل تابلوهای نقاشی بود. گل آفتابگردانی که در چینچین دامن پنهان شده بود. یک گل آفتابگردان بزرگ که حاشیهاش را برگهای کوچک و سبز پوشانده بودند. زن به زمین که رسید دو سوی چادرش را گرفت و به هم آوردشان. آفتابگردان دوباره پنهان شد و مرد کولی سرخورده و بیرمق نزدیکش رفت. بعد دست زن را گرفت و بیآنکه حرفی بزنند رفتند میان شکاف صخرهها و گم شدند. بعد دوباره همهچیز خوابید و به حالت قبل برگشت. ولی حس کردم قدم کوتاهتر شده یا نمیدانم زمین پایین رفته. به ببری نگاه کردم. او هم انگار دندانهاش را کشیده باشند، زانو زده بود و داشت تماشا میکرد به هیبت کرخت و آهنیای که آنطرف بود. انگار پیرمرد راست میگفت که ببری جان دارد و زبان آدمیزاد میفهمد. کامیون جگری نفس میکشید و روغن سیاهی پس میداد. ببری اما ولو شده بود زیر سایهبان و منتظر مرزبان بود. نزدیکش رفتم و دست کشیدم به تاجِ شکستهاش. روی دماغکش مجسمهی اسبی نقرهای بود که گردن و دستهاش خردوخمیر و نیست شده بود…
دیدگاه ها