پروانه به خواب هم نمیدید اثری داشته باشد، اما اثر پروانهای میگوید بال زدن پروانهای در برزیل میتواند سبب ایجاد تندباد در تگزاس آمریکا شود. حالا کدام ننهمردهی چینی هوس کلهپاچهی خفاش کرده که مرا از درس و دانشگاه به کار در نانوایی کشانده اللهاعلم!
هماتاقیهایم شب را تا دیروقت توی مجازی بیدار بودند که ببینند دانشگاه تعطیل میشود یا نه. خبر تعطیلی خیلی از دانشگاهها آمده بود اما رازی هنوز رسماً چیزی اعلام نکرده بود. کلاس ۸ صبح یکشنبه چهارم اسفندماه با چهرهی جدیدی از استاد سیالات شروع شد. ریش پروفسوریاش را زیر ماسک سفیدی پنهان کرده بود و اعتقاد داشت مسئله جدیتر از آن است که فکر میکنیم. ساعت دوم اصلاً تشکیل نشد. استاد ترمو از قول مدیر گروه گفت که پیامی دریافت کرده و تمام کلاسها تا پایان هفته تعطیل شده. تا اینجای کار از کرونا همچین بدم هم نیامده بود. هرچند احساس سرجوخهای را داشتم که به کرّات کشته شدن همرزمانش به چشم خود دیده و در آخر به او خبر رساندند که هیتلر خودکشی کرده و جنگ به پایان رسیده و با خود فکر میکند، «او که میخواست خودش را بکشد چرا زودتر از اینها این کار را نکرد!» چرا شب قبلش اعلام نکردند؟ حتماً باید خواب صبح را زهرمار ما میکردند؟
یکهفتهای میشد که گیت ورودی خوابگاه اشرفی تدابیر شدید امنیتی را برای مقابله با ویروس کرونا در نظر گرفته بود. از آنجا که گفته میشد احتمال انتقال ویروس از طریق دستها بیشتر است، حسگرهای اثرانگشت را با کاغذی پوشانده بودند و تنها با کارت دانشجویی اذن ورود میدادند. ظهر همان روز بلندگوی حسینیهی خوابگاه اعلام کرد که به منظور جلوگیری از شیوع بیماری خوابگاه تا ساعت ۴ بعدازظهر باید کاملاً تخلیه شود. شاید کار درست هم همین بود. چون خوابگاههای دانشجویی هرچند دولتی میتواند جای کثیفی باشد. مثلاً ظرف کثیفی در اتاق ما شسته نمیشود مگر مجبور به شستن آن باشیم؛ یعنی ظرف تمیز دیگری در اتاق وجود نداشته باشد. فقط نمیدانم در این مدت چه بلایی سر سربازان و آسایشگاهشان میآید.
باروبندیل را جمع کردیم و از آنجا که احتمال میدادیم تعطیلیها طولانیتر شود، هرچه میشد را با خود بردیم. جز کتابهای درسی که خب به کار دانشجو نمیآید.
کاویانی پر بود از مسافرهای ماسکپوش محتمل ناقل ویروس. هرچند تا آن زمان کرمانشاه هنوز مورد مثبتی را گزارش نکرده بود. وقتی شاگرد شوفر داد زد: ۲ شیراز حرکت! چهرههای آشنایی میدیدم که سوار اتوبوس میشدند. شاید دانشجویانی که کلاسهای آنها هم تعطیل شده و مثل چک برگشتی به خانهی اول خود روانه میشدند. اصلاً شاید همدانشگاهی یا هم دانشکدهای بودیم. ولی نه! آنها فنی نبودند. خوشگلتر از آن بودند که فنی باشند. شاید ادبیات یا علوم پایه. تکصندلی گیر نیامد. ژل ضدعفونیکننده هنوز باب نشده بود. میدیدم بوی الکل میآید نمیدانستم از کجاست. الیگودرز، پس از سرویس بهداشتی که سوار شدیم، کناریام چیزی تعارف کرد. ژل ضدعفونیکننده. فرض را گذاشتم به مهربانیاش، ولی گمان کنم میترسید ناقل ویروس باشم.
رانندههای خبره، جادههای بینظیر و اتوبوسهای درجه ۱ خواب را بر مسافرین حرام میکنند. حالا اگر بلیت شیراز داشته باشی و به راننده سپرده باشی که پلخان پیاده میشوی و ترس این را داشته باشی که فراموش کند، خودت خواب را بر خودت حرام میکنی و شده با چوبکبریت پلکهایت را باز نگه میداری. (هرچند توصیه کردهاند دست به صورت نبرید.) تا پلخان را رد نکنی. مهم نیست اهل کجایی. مهم این است که به آنجا تعلقخاطر داری. صفاشهر و سعادتشهر را که رد کردیم و برای اولینبار تابلوی مرودشت را دیدم انگار دنیا را به من داده بودند. اما نمیدانستم این شهر چه خوابی برایم دیده.
«در خانه بمانیم» بهانهای شده بود برای مروری بر برندگان اسکار و فیلمهای برتر Imdb. اما چندی نگذشت که پدر دفترچهی اعزام به خدمت در نانوایی مرا پست کرد و گفت به تأکید بهداشت، شخصی که نان میفروشد و شخصی که پول میگیرد و کارت میکشد باید دو نفر باشند و در خط مقدم مبارزه با ویروس کرونا به من نیاز است. دانشگاه رازی شد خیابان امیرآباد و کاغذ و قلم شد کارتخوان نانوایی روزگار. کوئیز و امتحانی دیگر در کار نیست اما اینجا هم باید حساب پس بدهی ولی به شکلی دیگر. مشتریها وقتی میبینند که یکی پول میگیرد و یکی نان میدهد، میگویند که الان خوب شده و خیلی کار خوبی کردید. نمیدانند کار خوب را کسی به اختیار انجام نمیدهد و همهی اینها به اجبار بهداشت است و به درآمد و حقوق نانوایی نمیارزد که کارگر اضافه کند. نانواها زیر بار نمیروند و این کار هم پس از گذشت این بیماری تعطیل میشود. همانطور که پدر میگوید این روزها باید یا مطاع باشی یا مطیع. ما که مطیع هستیم و چند روزی است بهداشت کلاه هم سرمان گذاشته. کلاهسفیدی که روزهای اول مشتریها مسخرهمان میکردند اما حالا دیگر عادت کردهاند.
کارگاه جوش و ورق ترم قبل هم ثمر داد و مهارت استفاده از سنگ فرزم را با بریدن میز ثابت بیرون مغازه به پدر نشان دادم. که آن هم به تأکید بهداشت نباید شبها بیرون بماند و هرشب باید داخل مغازه گذاشته شود و در روز چندین بار استریل شود. کار سختی نیست ولی خستهکننده است. اما وقتی اصناف ساعتکاری همهی مغازهها را محدود به ۱۰ صبح تا ۴ بعدازظهر کرد و بهجز داروخانهها، نانوایی تنها شغلی بود که ساعتکاری آن تغییر نکرده بود، احساس مهم بودن میکردم. این هفته هم که تمام مغازهها را تعطیل کرده، بهجز موادغذایی که تا ساعت ۶ عصر هستند.
فکرش را هم نمیکردم چیزی که به چشم دیده نمیشود، هزار کیلومتر مرا جابهجا کند، جان هزاران نفر را بگیرد و زندگی میلیونها نفر را تحت تأثیر قرار دهد. دلم میخواهد زودتری تمام شود. دلم برای کرمانشاه و شهر کتاب و انجمن داستان سارش تنگ شده. دلم سینما رفتن میخواهد. دلم کلاس و درس و دانشگاه میخواهد. دلم غذای مزخرف سلف را میخواهد. اگر قرار باشد تغییری به این بزرگی شکل بگیرد، شاید همان زندگی تکراری و روتین بهتر باشد.
دیدگاه ها