آوای کرمانشاه، آرش محمودی: فرمود: کیست مرا یاری کند؟
البته که یقین دارم نه مولا حسین و نه هیچ مجاهدی دیگر، دلسوز نمیخواهد. حسین همانطور که خودش فرموده، یار میطلبد. گاهی وقتها به این فکر میکنم که این مرثیهخوانی و عزاداری چه معنایِ گستردهای دارد. یکوقت عزاداری، عَلَم کُتَل و لباس سیاه و هوره خواندن و مویه کردن است. و گاهی وقتها هم یکگوشهای نشستن و سکوت کردن، حکایتی از مُصلح الدین سعدی، غزلی از جناب لسانالغیب، یا ورقی از حضرت مولانا خواندن هم عینِ عزاداری است. گاهی وقتها یک آیه را وردِ زبان کردن، ثوابش چونان عزاداری واقع میشود و حتماً که به درگاهِ حقتعالی مقبول میافتد. میفرماید: «و آنگاه که از دخترِ زندهبهگور بپرسند: به کدامین گناه کشته شدی؟» جلالخالق. آیا همین جملهی کوتاه چیزی غیر از آزادی و برابریِ انسان است؟ آیا غیر از این است که بزرگان راه حق، برای همچین کلمهها و خطابههایی برخاستند و از جان و مالشان گذشتند؟ آیا خواندن و فهم کردنِ همین تک آیهی کتابِ حق، کم از مرثیهخوانی است؟ به والله که نیست…
جانِ کلام این است که زیاد نباید دنبال بهانهای باشیم تا برویم توی خودمان چال بشویم و سالی یکبار، نقبی بزنیم به گذشته که واویلا. که این روزها همینجور گذشتهاند و مجالی برای تقرب و تزکیه نگذاشتهایم. و عاشوراهای درونمان بیکموکاست برپا بودهاند و سرهای بریده همچنان بر نیزه شدهاند…
راستش قصدم این نیست که بگویم تکایا غرق در سکوت بشوند اما گاهی سکوت و تأمل هم عین مرثیه است. عرض این است که همه این رسمها و رجَزخوانیها، نشانههایی هستند برای ورود به سرمنزل مقصود. اینها فقط نشانهاند و مقصود چیزِ دیگری است. و باور دارم مشقهایی را که اینجا نوشتهام به حتم که پیش از این، بزرگان گفتهاند و اصلاً من دارم از روی دست ایشان درس پس میدهم. میخواهم بگویم، دردهای حسین، فقط زخمهای تناش نبودهاند. بیشک دردهایِ حسین چیزی فراتر از اینهاست. که اگر اینگونه نبود، حسین را همان نامردیِ جاهلانهای که در حق مادرش روا داشتند از پا در میآورد. حسین را همان ضربتی که به نامُرادی بر قامت علی زدند، چمان میکرد. یا آن زهری که به خورد برادرش دادند، ناتوانش میکرد. آیا کسی را میشناسید با این همه مصیبت؟ اما رازِ حسین در همین است که حتی وقتی همهی آن مصائب را از اسافل میکشد، چونان شاهزادهای است که میخواهد بر تاجوتخت تکیه بدهد. چنان استوار و چنان حاضر به یراق میایستد مقابلِ فوج سپاهیانِ قرمزقبا که تاریخ حیران و سیلان مانده. که این همان أبل عجائب است که بشارتش را داده بودند. بیراه نیست که حضرت مولانا میفرماید: «از آدمی، آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید و نه از کوهها. چون آن کار بکند، ظلومی و جهولی از او نفی شود. اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم، چندین کار از من میآید. آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند…»
و نکته بحث، همان گفتمان و بیرقِ حسین است که هیچگاه کهنه نخواهد شد و از یادها نخواهد رفت. کسی که بر این دنیا ورود کرده و خوب میداند که برای چه آمده و چه وظیفهای دارد. روزِ واقعه را اگر مرور کنیم پر است از این نکتههای باریکتر از مو. حتماً روایت آن شهید نصرانی را میدانید. همان مسیحی که یک آن خودش را در وسطِ معرکه میبیند و بر سرِ دو راهیِ ایمان و ابطال. اما دل به دریا میزند و سر به صراطی میساید که رمزِ جاودانگیاش میشود برایش. و کی است که نخواهد جای او باشد؟ کی است که حاضر نباشد هر آنچه که دارد را بدهد اما در قامت آن ترسای نترسِ جان فدا باشد؟ عرضم این است که سر بر آستانِ جانان سپردن حتی دین هم نمیشناسد. فقط دل میخواهد و آئینِ سروری دانستن. مولا موسیالرضا در کتابِ تحفه العقول میفرماید: «همانا که ایمان از اسلام هم بالاتر است و تقوا از ایمان بالاتر، و فرزند آدم را چیزی بالاتر از یقین ندادند…»
سخنِ مبارکش تفسیر نمیخواهد. فقط کافی است همین یک خط مولا را سرلوحهی زندگیمان کنیم. که همانا چراغ راه است. که اگر در این راه قدم گذاشتی، همه سختیها و پستیهای دنیا هیچ میشود. دیگر نه از سپاه ابرهه خوف میکنی و نه از سپاه ابن زیاد… میفرماید که: «بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن/گُلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد.» خاک کوی یار شدن و در زلفِ چون کمند یار پیچیدن همانا و سرهای بریده و پادشاهی کُون و مکان همان. بیشک ما آمدهایم که عیارمان را بسنجیم و هرکس توانست خانهی دل را از ظلمت و جهالت پاک کند و رسم سر بر آستان سپردن را یاد بگیرد، حتم بدانید که بلیتاش برده است. اما لسانالغیب این نکته را گوشزد میکند که: «هزار نکتهی باریکتر زِ مو اینجاست/ نه هرکه سر بتراشد قلندری داند!» سخت است. یعنی کم که چه عرض کنم. کفش آهنی و عصای آهنی و نفس لانفوذ میطلبد. سخت است آدم چشم به لذتها ببندد. نفسِ
سرکش، افسارش را سخت به دست میدهد. باید که سوارکارِ قهاری باشی تا از اصل نیفتی… در تذکرهالأولیاء عطار نیشابوری، فصلی هست که بر مدار ذکر حسین منصور حلاج میچرخد. عطار به نقل از حلاج میفرماید: «و او گفت: خُلق عظیم آن بود که جفای خَلق در تواثر نکند، پس از آنکه حق را شناخته باشی… و گفت: ما همه سال در طلبِ بلای او باشیم، چونان سلطانی که دائم در طلبِ ولایت باشد… درویشی از منصور پرسید که عشق چیست؟ و او گفت: امروز بینی و فردا بینی و پسفردا بینی… آن روزش منصور بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد، بَردادند. که یعنی عشق این است…»
سخت است قبول دارم. اما اگر توانستی و پرده از چهره یار کشیدی، تو هم میتوانی در راه حسینها قدم برداری. و شکی نیست که نجوایِ «هَل مِن ناصرِ یَنصُرنی» هرگز و تا پایان دنیا خاموش نمیشود. و خوب که گوش شنوا داشته باشیم، مولای آزادی خواهان جهان هنوز هم توی آن ظل سوزان و دشت بیآب یاری میخواهد… یعنی تا بوده همین بوده و ابن زیادها و شمرها و خولیها هی تکثیر شدهاند و سر گذرگاههای تاریخ ایستادهاند به جور و جفا. اما فقط کافی است نجوای حسینها را شنیده باشی. افکار و اعمالِ حسین نقطه عطفی در تاریخ بشر است. و در همهی دورانها، بر همهی انسانها، بر هر دین و مسلکی که بودهاند، تأثیر گذاشته. دکتر علی شریعتی در جایی میفرماید: «وقتی برای سخنرانی به اروپا میرفتم، و برای مردمانی که هیچ از اسلام نمیدانستند از حسین و ابوالفضل میگفتم، بارها دیدم که بر اندیشهی حسین غبطه خوردند و بر ایستادگی ابوالفضل اشک ریختند…»
پس واجب است بر ما که با تأمل بیشتری بر این واقعه نظر کنیم. مثلاً گاهی که یادِ محاکمه خسرو گلسرخی میافتم بیشتر به این امر واقف میشوم که راه راست و طریقتِ سر بر آستانِ جانان سپردن همان راه و مرامِ مولا حسین است. طغیان در برابر ظالم. اگر این محاکمه را از نظر گذرانده باشید، گلسرخی در همان اولِ کار و شروع خطابهاش میغرد: «بنام مولایم علی و بنام مولایم حسین. من خسرو گلسرخی، مارکسیست لِنینیست و…»
یعنی کسی که از نامداران تفکر مارکسیستی در این سرزمین به حساب میآید، به مولا علی و مولا حسین که میرسد تأمل میکند و جار میزند. همانجا که دیگر مکتبهای سیاسی، محکمهپسند و جوابگو نیستند، همانجایی که انسان در برهوتِ باطناش تنها میشود، درمییابد که زمان و مکان متأثر از جنبش و قیام حسین است. اما سویِ دیگرِ ماجرا، شمر و ابن سعد و ابن زیاد و هزاران هزار جنگاور دیگر هم بودند که همین عرصه و فرصتی که برای حضرت و یاراناش مهیا شد تا در محضرالله عیارشان را عیان کنند، برای آنها هم بود. آنها هم فرصت داشتند که پیِ نیکان بگیرند، اما هیهات که خودشان را در حد جمادی تقلیل دادند. و به شمشیرها و نیزههایی زنگار گرفته بدل شدند که انسانیتشان را چون خارِ مغیلانی که در باد جهد میزند، بر باد دادند…
پایان عرضم این است که گاهی لازم است، گوشهای خلوت بکنیم و به عاشورای درونمان سری بزنیم. گاهی لازم است که با یزید درونمان، با شمرِ قلوبمان حرف بزنیم، شاید پشیمان شدند از سر حسین را بر نیزهها کشیدن. شاید فهمیدند بعضی خطاها را نمیشود جبران کرد. بعضی راهها را نمیشود برگشت. شاید دانستند که راهِ حق، از جادهی آزادگی میگذرد و آزادگی همانا که راه حسین است…
دیدگاه ها