آوای کرمانشاه، جلال چقازردی: ۱- حافظه جمعی
چند باری به سردبیر و دوستان خوبم در آوا به شوخی و جد، گفتهام که علیرغم تمامی کاستیها، کماقبالیها و کمحمایتیها، قریب به ۲۵ سال فعالیت و انتشار بیش از ۱۵۰۰ شماره، یعنی اینکه در حال تبدیل شدن به بخشی از تاریخ و حافظه روزنامهنگاری این شهر هستید، یکی از پاسخهای خوبی که دریافت کردهام این است که آوا را بهعنوان اسنادی تاریخی برای آیندگان منتشر میکنیم تا احیاناً اگر کسی از آنان خواست از حال و هوای شهر در روزگار ما باخبر شود به آرشیو آوا مراجعه بکند. در روزگار ما آنان که باید ببینند و بشنوند، یا نمیتوانند یا نمیخواهند که ببینند و بشنوند، چرا که مسائل و اولویتهای ما مسائل و اولویت آنها نیست. حفظ خاطرهها و حافظه جمعی، تقویت فرهنگ و هنر در معنای مردمیاش در انتهای لیست اولویتی آنان قرار دارد. بنابراین این نوشتار نیز سندی تاریخی خواهد بود برای شخصی فرضی و نیامده در آینده، برای او از حال و هوای شهر و یکی از سینماهای تعطیل شدهاش، میگویم. به قول طباطبایی «در نوشتن تاریخ جز حقیقت نباید گفت اما تمام حقیقت را نیز نمیتوان گفت»، بهناچار برایات پراکنده مینویسم.
۲- مختصات تاریخی- جغرافیایی
بالاتر از میدان -چهارراهی که در همین حیات سیوچندساله من، هم زولبیا خوانده شد، هم بسیج و هم ارشاد، سینمایی وجود داشت که سابقاً شهرتماشا خوانده میشد و بعدترها در زمان ما استقلال. یکی از حوادث زمان ما، عوض شدن مکرر نام محلهها، خیابانها، میدانها، سینماها و… بود به قول دراکولیچ «دولتها خیال میکردند و میکنند که تاریخ و حافظه مردم، زمینِ کوچکِ بازی آنهاست». ساختمان سینما در مجاورت سازمان متولی فرهنگ و ارشاد استان قرار دارد، روبروی سینما حوزه مقاومت بسیج کرمانشاه است و در کنار آن پارکی وجود دارد به نام زیبا پارک. بخشی مستطیلی از زیبا پارک را دیوارکشیدهاند، کسی را به آنجا راه نمیدهند. آن مستطیل آجری، قبرستانِ محصور و روبهزوال و تخریب ارمنیها و آشوریهای کرمانشاه است. زمانی در کرمانشاه زرتشتی، یهودی و ارمنیهای زیادی زندگی میکردند. پیشترها یهودیان چهار کنیسه و مسیحیها دو کلیسا در شهر داشتند. مردمان کرمانشاه در بطن زندگی روزمرهشان نمونه اعلایی از گفتگوی ادیان و تقریب مذاهب بودند و همزیستی مسالمتآمیز داشتند. دین و ایمان مردم هم بهجا بود، بعدترها بود که ایمان مانند خورشیدِ دم غروب کمجان و کمجان تر شد. در شهر کرمانشاه تنها یک کنیسه از چهار کنیسه باقی ماند، از کلیساها نیز یکی تخریب شد و آن دیگری جز در ایامی خاص، همیشه بسته است. البته در زمینه رعایت عدالت در تخریب خوب عمل میکنند، چند سال پیش حوالی سد شیان در اسلامآبادغرب، آتشکدهای مربوط به دوره ساسانی پیدا شد که برای حفاظت از آن! با حدود ۴۰۰ تن ماسه پوشانیده شد. چند روز پیش هم خانقاهی ۲۰۰ ساله و ثبت ملی شده را تخریب کردند.
۳- ارمنیها، سینما، گورستان و چند داستان دیگر
اولین کارگردان سینمای ایران، اوانس اوهانیانس بود که اولین فیلم بلند ایرانی به نام «آبی و رابی» را ساخت، او بنیانگذار اولین مدرسه سینمایی در ایران هم بود. به غیر از اوهانیانس، نامهای آشنای دیگری مانند آربی اوانسیان، ساموئل خاچیکیان، واروژ کریممسیحی، زاون قوکاسیان و دیگرانی هم بودند و هستند که در سینمای ایران فعالیت کردهاند. جالب این است که آنان هیچگاه خودشان را جدای از ایران ندیدند، سینما برایشان یک رسانه اقلیتی نبود که صرفاً درباره قوم و آیین خودشان یا ستمهایی که بر آنها شده است، فیلم بسازند، آنان به مایِ ایران اعتقاد داشتند و فیلمهایی در مورد مردم ایران ساختند. ارمنیها هم بخشی از خاطره جمعی سینمای ایران هستند و هم بخشی از خاطرهاین شهر. احتمالاً تصادفی است که قبرستان ارامنه و سینما استقلال روزگاری روبروی هم ساخته شدند اما در گذر ایام هر دو سرنوشتِ محصوری- مخروبی مشابهی پیدا کردند. گورستان محصوری که خاطرات افراد را در قالب صلیبها، قبرها، نامها و تاریخ مجسم میکند، دیگر زائری ندارد و سینمای مخروبی که اکنون به پارکینگ ماشین تبدیل گشته دیگر تماشاچی ندارد. سینما، گورستان خاطرات سینماروهای زیادی شده است که به سالن خالی و تهی شده از صندلی نگاه میکنند و یخزده و مغموم خاطرات ازدسترفته زندگیشان را به یاد میآورند. خاطراتی که در اعلانهای بزرگ، پوستر فیلمها، تبلیغهای پیش از شروع فیلم، برنامه آینده، فیلمها و بازیگرها منجمد شدهاند و ذیل آفتابِ ناکارآمدی و تخریب، رو به آب شدن و فراموشی میروند. شهرها با خاطرهها، داستانها و روایتهای مردمانش زندهاند. بسیاری هنوز هم حوالی میدان فردوسی را شهرفرنگ میدانند، بازار اسلامی هنوز توسط عده زیادی بازار یهودیها خوانده میشود و آدمهای زیادی عاشق ارمنی شعرهایِ پرتو کرمانشاهی شدهاند. شهر به همین چیزها زنده است و اینها همگی بخش معنادار و تداومبخش حیات این شهر هستند. بازهم به قول دراکولیچ «اما شهرها تاریخ خود را به یاد دارند و آن را نمایش میدهند، مردم هم همینطور.»
۴- مجمع دیوانگان
آرمان امیری در یک یادداشت تلگرامی نوشته است: «در فیلمی بریده شده از یکی از جلسات دربار پهلوی که سال گذشته منتشر شد، فرح دیبا با صدایی لرزان از فرهنگ و هنر کشور دفاع میکند، شاه چنان خشمگین و غضبآلود است که همه ساکت و میخکوب شدهاند. به نظر میرسد نظر شاهنشاه متفاوت است. او معتقد است در برابر حمله دشمن از فرهنگ و هنر کاری ساخته نیست و به تمسخر دستش را به نشانه ساززدن تکان میدهد. این صحنه کوتاه به باور من یکی از کهنترین دوگانههای تاریخ این کشور را به کمال در خود خلاصه کرده و بازتاب میدهد. پرسش این است که چه چیزی ضامن بقای ایران در طول قرنها و هزارههای سپری شده بوده است؟»
او با استدلالهایی تاریخی، آخرالامر فرهنگ را ضامن بقای کشور در طول تاریخ میداند. قدرت نظامی بیشک نیاز جهان امروز است اما مرور تاریخ نشان میدهد جز در برهههایی کوتاه و کوچک، قدرت نظامی ایران در مواجهه با حملات مهاجمین و تصرفهای متعدد آنان، آنچنان که باید نتوانسته ضامن بقای ایران باشد و نشانهاش هم کوچک و کوچکتر شدن سرزمین ایران در طول تاریخ است. آنچه که ایران را از هجوم و تخریب اقوام مهاجم و بیگانه تا حدودی در امان نگاه داشته است همان فرهنگ و ادبیات و هنر آن است. به همین خاطر است که ایرانِ سیاسی-نظامی، همین ایران در گستره گربهای شکل فعلی است اما مرزهای ایران فرهنگی بسیار وسیعتر است و چندین کشور را در بر میگیرد. امیری معتقد است آن ستیز همچنان ادامه دارد و خود را در روزگار ما نیز بازتولید کرده است یعنی فرهنگ همچنان خفیف است و اصحاب هنر مورد بیمهری و خفت قرار دارند. او در پایان نوشته خود به شعری از رضا براهنی اشاره میکند
« جهان ما با دو چیز زنده است،
اولی شاعر و دومی شاعر
و
شما هر دو را کشتهاید
اول: خسرو گلسرخی را
دوم: خسرو گلسرخی را»
۵- سینما در جامعه پساانقلابی یا نام بامسما!
کرمانشاه در دهه ۵۰ با جمعیتی کمتر از یک سوم جمعیت فعلیاش، ۱۰ سینما داشت. عمده آن سینماها در اواخر آن دهه و دهه بعد یا توسط نهادهای تازه تأسیس مصادره شدند یا توسط سازمانهای دولتی تغییر کاربری داده شد و به اداراتی مانند پست و موزه دائمی صنایعدستی تبدیل شدند. برخی نیز تعطیل و تخریب و بعدتر تبدیل به پاساژ شدند. از آن ده سینما تنها سه سینمای آزادی (شهرفرنگ سابق)، پیروزی (آتلانتیک سابق) و استقلال (شهر تماشای سابق) خود را به هر جان کندنی که بود به دهه هشتاد رساندند. آزادی بسته شد اما خوشبختانه بازسازی شد، پیروزی تعطیل و تخریب شد و علیرغم وعدههای چندباره و چندین ساله برای بازسازی، هنوز دیوارکشی شده و محصور به شکل زمینی خالی و تهی باقی مانده است. استقلال نیز تعطیل شد. چند سالی همچنان باجه بلیتفروشی، فروشگاه و سالن انتظارش را میشد از پشت شیشههای کثیف و نشسته و شکسته دید، پرسوجوها، امید بازسازی و بازگشایی میداد اما مانند بسیاری از امیدهای مردمان این سرزمین سر از وادی ناامیدی درآورد. بعدترها درهایش را با ورقههای فلزی ضخیم جوشکاری کردند. محصور شد، هیچ نور و روشنایی به درونش نتابید، دیگر هیچ سینمادوستی به تاریکی و خنکای آن پناه نبرد، دیگر هیچ قرار عاشقانهای در آنجا گذاشته نشد، هیچ پسری محو بازیگرِ زن موردعلاقهاش بر روی پرده نشد و هیچ دختری در خیالش خود را بهجای معشوقه یا همسر بازیگر موردعلاقهاش در فیلمها نگذاشت و دستهای کوچک هیچ کودکی در دستهای بزرگ پدر و مادرش به آنجا نرسید و جذب خلسه هوشربای سینما نشد. چند سالی سینما به همان وضعیت ماند تا اینکه تمام اندرونی آن تخریب شد، ردی از صندلیها و چراغهای خروج و ورود و سن و پرده سینما بهجا نماند. آخر قصه شهرتماشا بعد از چهلوچند سال حیات پرفرازونشیب و ساختن خاطرات بسیار در ذهن مردمان این شهر، این شد که به پارکینگ ماشینِ شهر تماشا تبدیل شد، چه نام بامسمایی! در تمامی این تعطیلیها و تخریبها، نهاد مسئول فرهنگ و ارشاد استان در دولتهای مختلف، تنها دید و شنید، وعدههایی بیفرجام داد، بیآنکه بخواهد یا بتواند کار خاصی انجام دهد. آنانی هم که میتوانستند ندیدند و نشنیدند، چرا که مسائل و اولویتهای آنها چیزهای دیگری بود. اینگونه بود که در ناتوانی یا ناخواستن اربابان قدرت، بخشی از خاطرهی جمعی مردمان این شهر تخریب شد. اگر روح شعر براهنی را در مورد سینماهای کرمانشاه بکار بگیریم، میتوانیم بگوییم
شهر ما با دو چیز زنده است،
اولی سینما و دومی سینما
و
شما هر دو را تخریب کردهاید
اول: سینما شهرِ تماشا را
دوم: سینما آتلانتیک را…
۶- از هراسِ گنگ کودکی تا سینما پیروزی
به غیر از کارهای زیستی زندگیام که برای زنده ماندن مجبورم انجام دهم، هیچ کار مفید دیگری را اندازه فیلم دیدن انجام ندادهام. اولین بار حوالی سال ۷۶ هنگامی که کلاس چهارم بودم با برادرم بهروز، بهقصد دلبری از سینما به سمت سینما پیروزی حرکت کردیم. رفته بودم که به سینما نشان بدهم که چه بچه خوب و ساکتی هستم، وقت تماشای فیلم ساکت و نفس در سینه حبس شده، فقط فیلم تماشا میکنم، با کسی حرف نمیزنم، رفتوآمد نمیکنم، پوست تخمه نمیاندازم، فقط گاهی از سر ذوق از سر شوق به خط نور دستگاه آپارات و اتاق آپاراتچی در بالای سالن نگاه میکنم، شاید بپذیرد، شاید بپسندد. اما زمستان بود. برف زیادی آمده بود، فیلم روی پرده آدمبرفی بود که پس از سه سال توقیف پخششده بود، سینما تعطیل بود، تمام شوقوذوقم مانند آدمبرفی چرک گرفت و آب شد. خیز دوم سال بعد با فیلم مصائب شیرین بود، این بار هم سینما پا نداد، مرا به خودش راه نداد، به این خاطر که دیدن فیلم برای ۸ تا ۱۸ سالهها ممنوع بود، من ۱۳ سالم بود، مانند شخصیت رناتوی فیلم مالنا که برای دلبری از مالنا برایش خودش سیبیل کشید یا سیگار میکشید من هم سعی کردم با کلفت کردن صدایم، بیخیال نشان دادن خودم و کمی لاتی حرف زدن، سنم را بالاتر نشان دهم، تقلای دوم هم شکست خورد. بار سوم به قول شخصیت ارسطو در سریال پایتخت، «طلا مال من (نقی) بود! توی مشتم بود». با فیلم «دستهای آلوده» بود که آغوش سینما به رویم باز شد و مرا به گیشه، سالن انتظار و سالن پخش فیلم راه دادند. با دوستم مهرداد رفته بودیم وسط فیلم رسیدیم، آن موقع میشد با یک بلیت چند سانس بمانی، هر چقدر از دوستم خواستم که بمانیم و فیلم را از اول ببینیم، قبول نکرد. دیگر هیچوقت با او سینما نرفتم، دیگر هیچ فیلمی را از وسط ندیدم. من از ۲۰ سال پیش دیگر از آن آغوش، خلاصی پیدا نکردهام، استقلالیام اما سینما پیروزی، بهترین پیروزی زندگیام بود. در کودکی هراسی گنگ از محیط پیرامون همواره همراهم بود، خانواده ما اینقدر شلوغ بود که کسی فرصت نمیکرد، تهتغاری خانه را برای گشتوگذار یا سینمایی، پارکی، کتابفروشی جایی ببرد. شاید به همین خاطر برای من جهان همان محله کوچکمان بود. بعد از اینکه به سینما راه یافته بودم، تمام شهر برای من محلهمان بهاضافه سینما پیروزی بود، انگار که تمام شهر را با پاککن پاککرده باشند و تنها محله ما باقی مانده باشد بهاضافه سینما پیروزی.
خاطره کشی هیچگاه نباید فخر هیچ نظام سیاسی و اقتصادی باشد، آدمها به نامهای قدیمی خیابانها و محلههاشان، به معماری قدیمی ساختمانها، به دوست و همشهریهایشان از مرام و مذهبهای دیگر، به سینماهای قدیمی نیاز دارند تا خاطرههایشان را، تا خودشان را، تا زمان ازدسترفته زندگیشان را به آنجا قلاب کنند و از مجرای آنها بتوانند زندگیشان را روایت کنند. هر بار که از محوطه خالی و حصار کشیده سینما پیروزی میگذرم ذهنم شروع بهمرور خاطرات میکند، امیدوارم حداقل به سرنوشت سینما استقلال گرفتار نشود.
ابتدای نوشته گفته بودم که پراکنده نویسی میکنم، این خصلت خاطرهنویسی است. هر خاطرهای به خاطرهای دیگر لیز میخورد، اولش حس میکنی که در مسیری مستقیم پیش میروی اما بهمرور خط مستقیم پیگیری خاطراتت، تاب برمیدارد، قوس پیدا میکند و انحرافش لحظهبهلحظه، بیشتر و بیشتر میشود، اما در نهایت دایره زمان و دایره زندگیات را تشکیل میدهد. پایان صحبتم برای تو مخاطب و امیدوارم سینما دوست، فرضی و نیامدهام در آینده، بخشی از شعر «آنچه نوشتهام» رضا براهنی باشد:
«من خاطرات عالم و آدم را
در دایره
در باغ کاشتهام
آن دایره
در باغ
محصول حِسِّ زندگانی من بود
هر میوهای که میافتد از شاخهی درخت میافتد در دایره
تکرار میشود در دایره
تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایرهها در میان فاصلهها
محصول حِسِّ زندگانی من بود
من این نگاه دایرهای را هم
برای تو در اینجا نوشتهام».