آوای کرمانشاه: وقتی عزیزی از میان ما میرود اولین چیزی که جلوه میکند خاطرات گذشته است. گذشتهای که هجوم میآورد و رنگ فقدان را پررنگتر میکند.
زینب ابراهیمپور از همکاران متعهد و روزنامهنگار کرمانشاهی از این جهان رخت بست و رفت. کوچید به جایی که برای ما، تا مادامی که در این جهان به سر میبریم، رازگونه و نامکشوف است. او یکی از خوشاخلاقترین و امیدوارترین بندگان خدا بود. او به حقش به حقیقت و به آرامش ابدی رسید. چند یادداشت از دوستان زینب ابراهیمپور را در رثای او میخوانید.
نسرین میرزایی
برای دوست سفر کردهام؛ زینب
گفته بودی که تو مال ماندن نیستی ولی به تلخی حقیقت مرگ قسم، خبر کوچات قلبهامان را فشرد. و برای من شهرَت – صحنه- در ابتدا پاییز زیبایش کوچ کرد و تو به نگهبانی از جاری آبهایش باقی ماندی. شاد و سرزنده و پر امید. درست بهسان همان عصر پاییزی که خبر شدی بچههای آوا مهمان شهرَت شدند و به رسم مهماننوازی آمدی و دعوتمان کردی به خانهات. خانهی دلت آباد عزیزم که لبریز بود از امید، و ما نمیدانستیم که مرگ با تن نحیف و استخوانیاش به آن منزل، سایه افکنده و به این زودی از هم جدایمان میکند. سنگفرشهای دربند یادشان است که با چه امیدی در مورد ادبیات و شعر حرف میزدی.
بهرام غلامی
مرگ، نقطه پایان زندگی
مرگ بزرگترین راز بشریت است. اتفاقی حتمی که ما آن را دور تصور میکنیم. میخواهیم به وجودش باور نداشته باشیم. برای همین است که فردا و فرداها را برنامهریزی میکنیم. و گورها تجسم مرگاند. با آن معماری عجیب و ساده و هراسناک. حفرهای با اندازهای ثابت و معماری ساده برای همه. هیچ مَیتی از دنیای پس از مرگ و چندوچونش خبری مخابره نکرده است. ما فکر میکنیم که مرگ دیر و دور میرسد. اما نمیدانیم که سنگ قبرهامان را با خودمان حمل میکنیم. ما مُردهایم وقتی که متولد شدهایم. و شناسنامه سنگقبری است در دستانمان که هر آن ممکن است تاریخی بخورد به نام مرگ و مُهری قرمز به نام باطل شد و بعد عکسمان آن بالا پانچ شود تا دیگر نباشیم. برای همیشه و تا ابد. و قبرها مامن فرداهای بیطلوعاند. خانهی ابدی برنامههای ریخته شدهی انجامنشده برای ماهها و سالهای بعدند. دربرگیرنده حرفهای نگفته صاحبانشان. کارهای نکرده، مسافرتهای نرفته، رمانهای ننوشته، شعرهای نگفته، فیلمهای ندیده و خندههای نکرده. قبرها، این مکانهای تمام «نا»های دنیا که هیچ گریزی ازشان نیست. و زندگی جملهای است کوتاه که ما آن را طولانی میپنداریم و نمیدانیم که این نقطه هر آن ممکن است جمله را پایان دهد. فقدانهای ناگهانی و مرگهای دور از انتظار هشدارهای جدی برای ماهای باقی مانده است. یعنی آنکه توی همان لحظات که ما داشتیم برنامهریزی میکردیم برای فردا و هفته بعد و ماه بعد، توی همان لحظاتی که ما ناراحت از زخم روزگار بودیم. یا شاد بودیم و میخندیدیم. به خواب رفته بودیم و بزرگترین دغدغهمان گرمای تابستان بود و سرمای زمستان. ناراحتیمان نرسیدن بود به خواستنیترین فرد زندگیمان. و فکر کردن به همین دغدغههای معمول زندگی، توی همان لحظات، همان بیستوچهار ساعتهای تکراری هر روز از هفت روزهای تکراری هر هفته یک نفر داشت میمُرد و ما بیخبر بودیم. نمیخواهیم باور کنیم که آن یک نفر میتوانست ما باشیم با تمام آن دغدغهها. و قبرها تجسدی از میعادگاهها هستند. دیدنی سخت برای گوشت و پوستی که سنگی شده است. بدنی که «نا» گرفته و شناسنامهای که روی آن حک شده است. تاریخ تولدی که آغازی برای جملهای بود و تاریخ مرگ که نقطهای بر اتمام آن جمله. و این داستان خطی ما است و هیچ گریزی ازش نیست. مثل همین دیروزها که فرقی نمیکند کدام سال و کدام ماه از آن سال و کدام روز از آن ماه بود که زینب ابراهیمپور آمد کارگاه آوا. جوان بود. مصمم و پرانرژی. و حالا نیست. سنگقبر شده است. نقطهی پایانی بر جمله نهچندان بلند زندگیاش. این یعنی توی یکی از همین لحظات زندگیمان در همین تابستان داغ که ما مثلاً داشتهایم غر میزدهایم از نبود آب و برق و گرانی و… او داشته است میمُرده است. و حالا قبر را پُر کرده است از تمام آرزوهایش. از تمام حرفهای نگفتهاش. از تمام مسافرتهای نرفتهاش و از تمام، ناتمامهای زندگیاش. او دیگر نیست و هیچکس دیگر صدایش را نخواهد شنید آنچنان که خیلیهای دیگر نیستند.
پریسا جلیلیان
راز چشمان زینب
من زینب را با صدایش به یاد دارم و چشمهایی که موقع خندیدن زیباتر میشدند، آمده بود آوا تا داستان نوشتن یاد بگیرد، تابستان چند سال پیش بود. کمی خجالتی به نظر میآمد اولش ولی بعد دیدیم چه شور و ذوقی دارد برای نوشتن، راهش دور بود از صحنه میآمد شهری که بهواسطه پاییزهای رنگارنگش میشناسیمش، برگهای زرد چنار، هوای گاهی بارانیاش و زمین و باغهای سخاوتمندش، خودش هم همینطور بود مثل پاییز.
میدانستیم بیمار است، میدانستیم بارها برای درمان رفته تهران ولی به روی خودش نمیآورد به معنی واقعی کلمه انگار داشت میجنگید با هر چه که درونش بود این را میشد از صدای خندههایش فهمید. چند جلسهای آمد آوا ولی بعدش دیگر نیامد تا دو سال قبل که با دوستان رفتیم برای یک برنامه ادبی در اداره ارشاد صحنه آنجا مجری بود و با ذوق و شوق برنامه را ترتیب داده بود، رفت بالای سن و شعری خواند با اصوات آهنگین در رسای بهار شاید هم پاییز خاطرم نیست، میدانستیم دارد گویندگی یاد میگیرد میدانستیم این صدا حتماً آینده درخشانی دارد میدانستیم چه قدر عشق به زندگی، یاد گرفتن و تجربه کردن دارد میدانستیم یک روزی شکوفا خواهد شد ولی حالا دیگر هیچکدام از اینها معنی ندارد، تنها آن چیزی که باقی مانده اسم است و خاطره و صدای دوستداشتیاش که هنوز در روحمان طنینانداز است.
فریبرز آزادی
طعم تلخ مرگ
مرگ و از دست دادن مقولهای پیچیده و دردناک و منزجر است که از وقتی تجربهاش میکنی، تو میمانی و دردی که تا ابد با توست. مرگ خاصیتی عجیب در پاک کردن شادیهای گذشتهی زندگیات، و نابودگر طعم شیرین سرخوشیهای پیش رویات دارد. گاهی وقتها میگویم کاش زندگی، مرگی در پی نداشت و با هرکسی که در این تقاطعهای بیشمار متصل میشدی هرگز منفصل نمیگشتی. کاش زندگی بهگونهای بود که همه با هم میآمدند و همگی باهم میرفتند، چه زندگی لذتبخشی میشد اگر خالق یکبار جهانی اینچنینی خلق میکرد که مخلوق هرگز طعم تلخ از دست دادن را نمیچشید. مرگ، فراق، دوری، برای کسی قابللمس است که کسی را دوست داشته و حالا از دستش داده …
معین شرفایی
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟
نوشتن درباره مرگ کار سختی است. هیچ الگوی ذهنیای که بشود آن را تعریف کرد به ذهن متبادر نمیشود. معلوم نیست این مرثیه اصلاً چرا سروده میشود. مغز ما به دو نیمکره تقسیم شده است. نیمکره راست که پر از تصاویر است و نیمکره چپ که اصل کارش مفهوم است. حال اگر بخواهم مفهوم مرگ را توضیح بدهم باید ارتباط مستقیم بدهم به تصاویری که وجود دارد. اما آیا این تصاویر موجود که مرگ را مستقیمتر از هر چیزی توضیح میدهد اولین و آخرین تصویرهاست. من گمان میکنم ماهیت مرگ در هر ثانیه تغییر میکند. درست است که انواع مرگ چیزی مثل بینهایت است اما باید این را هم در نظر داشت که مفهوم مرگ نیز مدام تغییر میکند. اگر تصاویر ذهنی موجود در مورد مرگ را پاک کنیم باید چگونه به مفهوم مرگ برسیم؟ مرگ وقتی قابل توضیح میشود که ببینیم چگونه رخ میدهد. در فیلم باد ما را خواهد برد اثر مرحوم عباس کیارستمی ما دقیقاً به این مفهوم میرسیم که مرگ تنها تصویر است. نمیشود لحظهای انتظارش را کشید و حتی در ادیان نیز آمده است که ترس از مرگ خود گناه محسوب میشود. اما اگر این تصاویر، این خبرها و این مرگها نباشد چگونه باید تعریف کرد مرگ آدمی را؟
تذکره الاولیا اثر عطار نمونه دیگری از همان تصویر در برابر مفهوم در پی موضوعات مختلف از جمله مرگ است. شروع ذکرها تولد است و آخرش مرگ. ما هر قدر سعی کنیم این تصاویر پر از زاویه در مورد مرگ را تغییر بدهیم هر چه قدر سعی کنیم شکل خطی این جهان هستی را عوض کنیم اگر تمام تصاویر مرگ را از ذهن پاک کنیم فکر میکنم مرگ جدیدی متولد خواهد شد. مرگی که در آن نمیدانیم چگونه خواهیم مُرد.
صبا شیخی
خاطراتت در یاد میماند
رفتن ناگهانی تلخ است اما دردناکتر از آن، رفتن کسی ست که برای ماندن میجنگد. کسی که تسلیم نیست و زندگی را با تمام دردهایش دوست دارد. کسی که شیمیدرمانی ریشههای امیدش به زندگی را نمیخشکاند و حتی وسط درد کشیدنهایش هم به دیگران امید میبخشد.
با شادی نشستی پشت میز و گفتی ناخنهات را رنگ بزنند. سبز بود یا قرمز؟ چه تفاوتی دارد؟ گفته بودی آن بیماری لعنتی را شکست دادهای. خوشحال بودی که راهات باز شده و برای فرداهایت برنامه داشتی.
مرگ آهسته و پاورچین به دور انگشتهای کشیدهات تاب میخورد وقتی داشتی برای فرداهایت رنگشان میزدی. مرگ وقتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودی به دور انگشتهایت میچرخید وقتی با سوهان افتادند به جانشان.
تو رفتهای و خاطراتت در ذهن آنها که جانشان بودهای میماند. تو رفتهای و زمان روی بیستمین روز این تابستان داغ متوقف میشود.
و مرگ که همین حالا دارد به دور انگشتان طعمههای دیگرش تاب میخورد به تمام ما که سوگواریم میخندد.
حامد چشمهگچی
یکشنبه، روز خوبی برای از دست دادن یک دوست نیست
زینب جان! نایی برای نوشتن مطلب ندارم، سوگنامه نوشتن بیشک از مرگ هم برای انسانها ترسناکتر است، آنهم برای تو؛ سحر است که این مطلب را برایات مینویسم، قسم به زمان و سحر که خداوند عاشق آن است که این چند خط سختترین سطرهایی است که در طول عمرم نوشتهام…
خبر را علی پورداراب به من داد؛ مثل گلوله از راه رسید. حتی من که گمان میکردم به مرگ خو کردهام زانویم سست شد، دستم لرزید، قلبم کند تپید. مگر میشود دختری آنهمه صبور، آرام، باسواد و امیدوار یکباره پرونده زندگیاش را بزند زیر بغل و برود؟ زینب جان، خودت هم این دروغها را باور میکنی؟ نه! پس التماس میکنم مثل قبل برخیز و از ته دل لبخند بزن، مثل همان لبخندهایی که در اوج ناراحتیهایت میزدی…
زینب جان یادت میآید؟ بگذار آدرس را سر راست بگویم تا به خاطر بیاوری، یکبار در مسیر کرمانشاه – صحنه با هم حرف زدیم؛ یادت میآید در مورد مرگ حرف زدی، خیلی تلاش کردم از این بحث صرفنظر کنی اما بیفایده بود اما راستش حرفهایت قشنگ بود، گفتی آدمها باید زمینی زندگی کنند و زمینی جان ببازند. مرگ بهموقع گاهی نعمت است، آدم را از دست قضاوتهای غیرمنصفانه نجات میدهد و باعث میشود کمتر در معرض توفانهای بیرحم قرار بگیرد. تعریفت از مرگ آنقدر زیبا بود که ترسم ریخت و به قول هوشنگ ابتهاج دیگر مرگ را داخل آدم حساب نمیآوردم…
زینب جان! اوایل کار روزنامهنگاری را به خاطر میآوری، همیشه استرس داشتی اما بارها گفتم که روزنامهنگار کاربلدی هستی و بیتعارف که تا آخرین ثانیه، زندگی را دوست داشتی؛ هر وقت در مورد مریضیات حرف میزدیم، لبخند میزدی و میگفتی چیزی نیست اما چه کسی نمیدانست که تن دادی به هزار درد جراحی، به شیمیدرمانی، به رنج … انگار خودت درد میکشیدی که ما نترسیم، کم نیاوریم و یادمان بماند که زندگی را دوست داشته باشیم.
زینب جان! آدمها بعضی وقتها متوهم میشوند، مثل منی که از چند هفته پیش منتظر شنیدن خبری خوش در روز یکشنبه بودم، اما چه میدانستم که روزگار سر ناسازگاری با ما دارد و خبر مرگ یکی از عزیزانمان را به ما میدهد؛ دیگر ایمان دارم که یکشنبه روز خوبی برای از دست دادن یک دوست نیست. درست مثل شنبه، دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه!
زینب جان! تو عصاره امید در روزهایی بودی که همه کم آورده بودیم و حالا ما مثل خانهای شدهایم که یک دیوارش ریخته، باد میآید، میپیچد، زوزه میکشد، ما را میترساند و میرود…
زینب جان! تو یک نفر نبودی. وقتی رفتی دهها نفر از عزیزانت هم، همراهت به خاک سپرده شدند. البته بعد از تو میخندیم، نفس میکشیم و راه میرویم اما هیچگاه آدم قبلی نمیشویم. مرگ تو تراژدی آدمهایی است که در آن اشک را با اشک پاک میکنند.
پریسا سلیمانی
زینب، تو پیروز شدی
من پیامهای نبودن را انگار خیلی زودتر میفهمم. این روزها رفتن چقدر ساده شده. انگار که زیر پات فرش قرمز پهن کردند و تو را با تشریفات میبرند به مهمانی و تو بهسادگی تمام میپذیری. میفهمم که با چه امیدی روی ناخنهات معلومترین لاکها را زدی، حتماً از لباسهای تیره هم وحشت داشتی. مطمئناً علاقهات به تمام داشتههات بیشتر شده بود و از اینکه ممکن است روزی آنها را نداشته باشی و یا بهتر بگویم، نداشته باشندت، رنج عجیبی میکشیدی. چقدر اشک ریختی در خلوت خودت؟ چقدر سعی کردی در میان اینهمه اخبار بد، نازیباییهای دنیا، روزنهای از امید بیابی و غلبه کنی به روزهای سختات و بخندی و بخندی؟ چقدر دهانت خشکید تا با وجود شیمیدرمانی خودت را قانع کنی هنوز توان داری؟ تو پیروز شدی مطمئن باش چون همه از سرزندگیات میگویند.
دوست ندیدهام، راهت روشن، حتم دارم جای بهتری رفتی.
دوستان عزیز آوایی، سلامتی شما رو از خداوند منان میخواهم و امیدوارم دوست رفتهمان جایگاهش رفیع و روانش آرام باشد.
امیر سنجابی
جوانمرگی پدیده دردناک و رازآلودی است
مرگ، خواسته نهایی آدمها است وقتی که پیر میشوند؛ اما جوانمرگی پدیده دردناک و رازآلودی است. انسان متولد میشود، کودکی میکند، نوجوان میشود، جوانی میکند، بزرگسال میشود، کار و ازدواج میکند، صاحب فرزند میشود، فرزندانش رشد میکنند، پیر میشود و در نهایت مرگ را پیش روی خود میبیند. یک فرایندِ مشخصِ زیستی – اجتماعی که در ژنتیک انسانها ثبت شده و در صورت طبیعی بودن محیط برای همه اتفاق میافتد. جوانمرگی اما نوعی انحراف از این مسیر طبیعی است. جوانمرگی یعنی یک چیزی در آن بیرون اشتباه است که سد راه هستی جوان میشود. جوان پر است از آرزو و حس زندگی، هرگز مرگ را نمیخواهد اما به یکباره شبح مرگ را در برابر هستی پرشور خود میبیند. این دقیقاً یعنی یک مرگ تحمیلی، ناخواسته و از بیرون، نه یک مرگ طبیعی، خودخواسته و در اثر کارکرد درونی و طبیعی بدن.
خانم زینب ابراهیمپور را اولین بار، یکی از بچههای کلاس داستاننویسی آوا به من معرفی کرد. او میخواست برای صفحه اجتماعی هفتهنامه آوای کرمانشاه یک گزارش بنویسد و از من راهنمایی خواست. اشتیاق داشت. میگفت تازه از بیماری – اگر اشتباه نکنم سرطان – رها شده و میخواهد کاری انجام دهد، معنادار. و فکر میکند نوشتن به زندگی او معنا میبخشد. گزارش را نوشت، خوب هم نوشت. بعد با همکارمان در نشریه صحبت کردم و خانم ابراهیمپور آمد آوای کرمانشاه و در آوا، بخشی به نام «صندلی داغ» را به او سپردیم. در حین کار در آوا، به داستاننویسی هم علاقهمند شد و کار داستاننویسی را نیز پیش گرفت. او که از بیماری لاعلاج رها شده بود هستی خود را پولادین میدید و آرزوهای زیادی در سر داشت و دنبال میکرد. اما افسوس که شرایط و محیط همیشه بیرحم است، مرگ بیرونی همیشه بیرحم است، کمین نشسته و اجازه نمیدهد همهی انسانها آن پیرمرگی که در ژنتیکشان نوشته شده را تجربه کنند. زینب ابراهیمپور نیز با همین مرگ رفت. مرگی حاصل از کژکارکردی محیط.
خانم ابراهیمپور مطمئناً جایی بهتر از اینجا رفته. نام و یادش گرامی باد.