آوای کرمانشاه، آرش محمودی: من طیفور هستم، یعنی اسمم طیفور است. یک اسم اصیل عربی که در کشورهای عربزبان خاورمیانه با فتحه خوانده میشود و در ایران با کسره. به غیر از این اختلاف آوایی کوچک، من یک آدم خیلی معمولیام که یکسری کارهای معمولی انجام داده و زندگی خیلی معمولی را هم سپری کرده ولی خب اسم خاصی دارد؛ و این اسم شاید تنها مورد غیرمعمول زندگیام به حساب میآید.
در دوران مدرسه و بین مردم محله همه مرا به خاطر اسمم میشناختند و مثل گاو پیشانیسفید بودم. پدرم میگوید دوست داشته اسمم را ابراهیم ادهم بگذارد. خیلی به ایشان ارادت دارد اما چون در فامیلمان ابراهیم زیاد داشتیم از خیر این اسم گذشته و به همان طیفور قناعت کردهاند. حتماً ابراهیم ادهم را میشناسید. همان که مال و مقامش را ول میکند و میزند به دل صحرا تا کشف و شهود کند و به حقیقت برسد. پدرم عاشق این سیر و سلوکهاست و وقتی شنید میخواهم بساطم را جمع کنم و بزنم به دل پایتخت خیلی خوشحال شد برعکس مادرم که هرروز زنگ میزد و دلشورهی پرندهی کوچکش را داشت. حقیقتش این اسم طیفور را هم مادرم برایم انتخاب کرده. جریان اسمگذاریام خندهدار است. وسط جنگ ایران و عراق همهی فامیل جمع شدهاند خانهی ما تا مراسم اسمگذاری را برپا کنند. یک ساعتی نگذشته که موشکباران عراقیها شروع میشود و تصمیم میگیرند بساط اسمگذاری را سریع جمع کنند و بروند گوشهای پناه بگیرند. توی آن هاگیرواگیر مادرم طیفور را روی کاغذ مینویسد و میدهد دست پدربزرگم و او هم شهادتین را توی گوشم میخواند و قضیه ختم میشود. بعد مرا در سفرهای که پر از پوست تخمه آفتابگردان بوده میپیچند و میروند زیرخان که پناه بگیرند. مادرم میگفت یک روز سر صف نانوایی خانوادهای عرب را دیده که میخواستند برای زیارت به مشهد بروند. زن عرب چند بار پسر کوچکش را صدا میزند و طیفور توی ذهن مادرم نقش میبندد.
بزرگتر که شدم پدرم وقتی دید بچهمحلها به خاطر اسمم مرا به باد متلک گرفتهاند دلداریام داد که طیفور علاوه بر اینکه اسم پرندهای خوشخطوخال است، اسم بسیاری از شخصیتهای مهم عرفانی بوده. از جمله حضرت بایزید بسطامی و ابنطیفور. البته این حرفها و نبش قبرهای تاریخیاش برای من ارزش چندانی نداشت چون بچههای محل حالیشان نمیشد بایزید بسطامی کی بوده و چه کرده…
اما راستش اگر از خودم میخواستند بپرسند، دلم میخواست اسمم «روبرتو باجو» بود. چون از دوران بچگی او را خیلی دوست داشتم و برای پسرکی که یک روز تصمیم میگیرد پشت موهاش را توی مشت جمع کند و کش ِ قیطانی سبزی را بیندازد به آن و بدود سمت مدرسه، انقلابیترین کار دنیا همین دوست داشتن روبرتو باجو است.
بعد اولین کسی که مرا را با آن موی ضعیف از پشت گرهخورده دید ناظم قُلدرِ بیکلهای بود به نام آقای اندامی؛ و بیآنکه حساب سن و سالم را بکند و جانب احتیاط را بگیرد، جوری از پشت مرا شوتید که تا مرز بیهوشی رفتم. بعد لنگ زنان و اشکریزان برگشتم خانه و همهچیز را به پدرم گفتم. گفتم که اجازه ندادهاند سر کلاس بروم. گفتم به هرزگی و جلفبازی متهم شدهام فقط به خاطر اینکه خواستهام کمی شبیه روبرتو باجو باشم. بعد پدرم بیآنکه توپوتَشَری بزند و افسوسی بخورد، دستم را گرفت و به مدرسه برد. بعد در پیشگاه آقای اندامی و همهی مردهای تسمه به دست قول شرف داد که من هرگز آن کار را تکرار نکنم؛ و من بعد از آن روز به خاطر قول پدرم، دور روبرتو باجو را خط کشیدم.
خلاصه اینکه متأسفانه یا خوشبختانه من طیفور هستم و در حال حاضر پشت پنجرهی آپارتمانی فسقلی، در کوچهپسکوچههای خیابان منیریهی پایتخت ایستادهام و دارم قلیان طعم دار دود میکنم.
من شغل ثابتی ندارم و برای تحقق سودایی بزرگ از کرمانشاه کوبیدم و آمدم تهران که فتحالفتوحات کنم. چون همه شهرستانیها معتقدند راه پیشرفت از دروازه تهران میگذرد. کارهای زیادی بلدم و همه نوع مهارتی را تجربه کردهام الا آن چیزی که به خاطرش آمدم تهران. از ظرف شستن تا خمیرگیری تا تعویضروغنی و خیلی کارهای دیگر. همیشه به این جمله رومن پولانسکی فکر میکنم که گفته بود «تا آنجا که به خاطر دارم همیشه مرز میان واقعیت و رویا مرزی مخدوش بوده» واقعاً این رویای سگمصب چی است که هیچوقت دست از سر هیچ آدم برنمیدارد. من برای رسیدن به یکی از همین رویاها بلند شدم و آمدم پایتخت. بعد سر از رستورانهای تخماتیکی درآوردم که بیشتر شبیه «اردوگاههای تجمیع» بود. پر از آدولف آیشمن و جانیهای قداره به دست دیگر.
باید از صبح تا شب مثل اسبهای مسابقه چهارنعل بروی و شبها که میخواهی کمی به رویاهای خودت فکر کنی، باید حواست به صاحب سردمزاج رستوران باشد که به بدن کوفتهات طمع نکند. بعد مثل جنازههای مومیایی شده از این خواب به آن خواب میروی و چند ساعت مانده به گرگومیش، دوباره باید قصه دیروز را بیکموکاست پیاده کنی. اما راستش در میان این همه نبرد و حمالی، تکوتوک روزهای خوش هم بوده.
یکی از بهترین کارهایی که در طول این مدت انجام دادهام «الو قلیان» بود. یعنی به تو زنگ میزدند و قلیان طعم دار سفارش میدادند و تو با پیک، متاع را میبردی در خانه و برمیگشتی. به همین راحتی. دوستانم روزهای اول گوشزد کردند که نباید این شغل را بپذیرم چون باعث میشود دچار افسردگی و سرخوردگی شوم. دیدن آن همه شکاف طبقاتی، روان آدم را به هم میریزد. اما من به واسطه این اتفاق منظرههایی را دیدم که در حالت عادی باید برای دیدنشان خداتومان پول خرج میکردم. خانههایی ویلایی و آدمهایی ماورایی که نمونهاش را فقط در یونان باستان و بندر مونتکارلو میتوانستی ببینی. مناسباتی عجیبوغریب و اشرافی در همین پایتخت به ظاهر سنتی که پر از تکیهها و مساجد و سقاخانههاست. گاهی که صاحبخانهها ازم میخواستند، میرفتم توی کاخهایشان و به بهانه کام آوردن قلیان چنددقیقهای را پل میزدم به رویا و حال میکردم برای خودم. البته این عمل شنیع باعث شد دودگیر شوم و بیفتم توی قلقلی و روزی حداقل سه کله قلیان میوهای دود کنم. برای کسی که در شهر خودش قله فرخ شاد و دوکل را در کمتر از چهلوپنج دقیقه فتح میکرده، و وسط درهها با خدا و ستارهها راز و نیاز میکرده، کشیدن قلیان، فروریختن بخشی از همان رویایی است که رومن پولانسکی ازش دم میزند.
با این حال من در کنار ظرفشوری و قلیان چاق کنی هنوز نخ رویاهام را ول نکردهام. یعنی گاهی داستان کوتاه مینویسم و فیلمنامهنویسی را هم امتحان کردهام. البته هیچوقت در حد نویسندههای مشهوری مثل احمدمحمود و محمود دولتآبادی یا مثل زویا پیرزاد و فهیمه رحیمی نیستم که مردم برایشان صف میکشند و دستوپا میشکنند. من حتی در حد بهنوش بختیاری هم نبودم. نه. من یک تازهکارم و چند سال پیش بالاخره موفق شدم یک مجموعه داستان لاغرمردنی منتشر کنم که اصلاً دیده نشد! روز رونمایی کتابم از کل تیر و طایفهام فقط چهارنفر آمدند و من در کمال پررویی به خودم روحیه دادم که بعضی پیامبران بودند که فقط یک پیرو داشتند.
البته چند فیلمنامه کوتاه هم نوشتهام که یکی از آنها در جشنوارههای خارجی پذیرفته شد. و این اتفاق به لطف دخترعمویم که در کرمانشاه زندگی میکند و درس میخواند رقم خورد چون فیلمنامه را ترجمه کرد و دوست دیگری در بازنویسی کمکم کرد و برای جشنوارههای خارجی فرستادیم. قرار گذاشتیم هرجا که فیلمنامه برنده شد جایزهاش را تقسیم کنیم. و خب همهی ماجراهای من سر همین فیلمنامه کوتاه رقم خورد. فقط نمیدانم حالا چرا این همه را کوبیدم و خودم را در ظرفشورخانهها و تعویضروغنیها به باد دادم که به مقصدم نزدیکتر شوم.
در کنار این فرازوفرودها حضورم در پایتخت حداقل این خوبی را داشت که باعث شد بالاخره یک ایتالیایی را از نزدیک ببینم. یک ایتالیایی واقعی و مشهور. چرا که من علاقه عجیبی به کشور ایتالیا دارم. این علاقه از کودکی و محله فقیرنشینمان شکل گرفته. محله ما همیشه از ماشینهای جمعوجور ایتالیایی پر بود. فیات و فراریهای قراضه و… موادفروشها در کوچهپسکوچههای محله پاتوق داشتند و اغلب هم یا طرفدار ایتالیا بودند یا طرفدار برزیل بودند. همین اتفاقات باعث شد من و خیلی از بچهها به این کشورها علاقهمند شویم البته شباهت پرچم ایتالیا و ایران هم در این انتخاب بیتأثیر نبود اما اصل ماجرا همان مواد مخدر و فوتبال بود.
هرچند بعد از گذشت آن سالها کمکم شکل علاقهام را تغییر دادم و مسیرم را از هولیگانهای خرکله جدا کردم اما عشق ایتالیا دست از سرم برنداشت. چند صباحی به خاطر حرف پیرمردهای فامیل به دیکتاتوری به نام موسیلینی علاقهمند شدم و از ایده نازیها برای سلطه بر جهان خوشم میآمد. همیشه به این فکر میکردم که اگر هیتلر و ارتش آلمان موفق میشدند لنینگراد را فتح کنند چه اتفاقی برای ما میافتاد. برای ما که از نژاد آریایی بودیم و کشورمان بخشی از حیاطخلوت هیتلر و موسیلینی به حساب میآمد. فکر میکردم اگر این اتفاق میافتاد ما والی خاورمیانه میشدیم و کل منطقه به دست ما میافتاد. آنوقت شاید شوروی با آن همه پهناوری و عظمتش بخش کوچکی از ممالک تحت سیطره ما میشد. آنوقت همه باید برای ما کارگری میکردند. ما ارباب خاورمیانه میشدیم و مثل شیخنشینان حاشیه خلیجفارس، نفری صدتا زن اختیار میکردیم و هر شب را با یک معشوقه به سر میبردیم. بعد به خودم آمدم و دیدم چقدر رویای وقیحانه و فساد برانگیزی داشتهام. این بار رفتم توی باغ بازیگرها و مدلهای ایتالیا. مونیکا بلوچی و جورجیا پالماس. اما خیلی زود سیر شدم و پوسترهایشان را از در و دیوار اتاقم جمع کردم. بعد لابهلای همین فیلمها و سریالهایی که میدیدم سروکله ادبیات پیدا شد. مسیری که تا این پایه از وجودش زده نشدهام. هرچند همه میگویند آب در هاونگ کوبیدن است. من خیلی از نویسندههای ایتالیایی را میشناسم، از دانته آلیگیری و بوکاچیو بگیر تا امبرتو اکو و چزاره پاوزه و کلی اسمهای درخشان دیگر، اما محبوبترین نویسندهام ایتالو کالوینو است. با آن داستانهای فرازمینی و ذهن بازیگوش و نبوغش. و البته فدریکو فلینی و پائولو پازولینی را هم بزرگترین فیلمسازان جهان میدانم. هرچند طی سالها هیچ ایتالیایی را از نزدیک ندیده بودم. نه دستم به کالوینو رسید نه فللینی و نه حتی یک ایتالیایی جهانگرد ساده را دیدم. ولی یک روز که داشتم قلیان چاق میکردم اتفاق نادری افتاد که سر منشا اتفاقات دیگری شد. چندوقت پیش متوجه شده بودم که استراماچونی برای هدایت تیم استقلال به ایران آمده. با اینکه سالها بود فوتبال را بوسیده و گذاشته بودم کنار اما هر کاری کردم نتوانستم لذت دیدن یک ایتالیایی مشهور را از خودم دریغ کنم. بعد از چند هفته حضور استراماچونی در ایران و باختهای پشت هم. به هزار مصیبت و جیم زدن، بلیت بازی استقلال و پارس جنوبی را گیر آوردم و رفتم استادیوم آزادی تا آن مرد را ببینم. جو استادیوم شبیه جنگ گلادیاتورها بود و مردم نود دقیقه به زمین و زمان فحش دادند و متلک گفتند. از بخت خوب استراماچونی، استقلال بازی را برد و او از زیر فشار هوادارها خارج شد. بعد از بازی هرطور که بود خودم را به نزدیکیهای تونلی رساندم که وصل میشد به سالن کنفرانس. لابهلای جمعیت داشتم له میشدم. چند خبرنگار با دوربینهاشان منتظر بودند مربیهای دو تیم از راه برسند و همانجا شکارشان کنند. و من در همان منطقه استراماچونی را برای لحظهای دیدم. یک مرد لاغراندام که بیشتر شبیه خوانندههای ترک بود. برای لحظه جا خوردم و ساکت شدم چون استراماچونی آن قدیسی نبود که در ذهنم ساخته بودم. یک دست کتوشلوار مشکی پوشیده بود و دکمههای پیرهن سورمهایاش را تا سیب گلویش بسته بود. بعد از چند لحظه به خودم مسلط شدم و در آن شلوغی اسمش را صدا زدم اما اصلاً نشنید یا شاید هم شنید و توجه نکرد. بعد به ذهنم رسید کلمهای ایتالیایی و مشهور را بگویم تا شاید بتوانم قاپش را برای لحظهای بدزدم. یاد ترانهای معروف افتادم «ایتالیانو» این جمله بهترین کلیدواژه برای جلبتوجه یک ایتالیایی بود. چون به غرور و عظمت ایتالیاییها اشاره میکرد. با تمام توان داد زدم «ایتالیانو ورو» و سعی کردم کلمات را درست و بااحساس ادا کنم. استراماچونی اما انگار کوهی سرد و یخی بود که فقط نیمنگاهی به دوربینها و خبرنگارها داشت. چندکلمهای رو به دوربینها گفت و خیلی سریع رد شد و رفت. البته من این اتفاق را به فال نیک گرفتم و از استادیوم زدم بیرون. بههرحال بخشی از رویاهایم تحقق پیدا کرده بود. به خاطر این اتفاق برای خودم جشن کوچکی گرفتم و از چرخیهای اطراف استادیوم دوتا فلافل و یک نوشابه مشکی خریدم و مشغول خوردن شدم. آنچنان که پدرم میگفت و خودم در متون قدیمی خوانده بودم، در سلوک عرفانی به این معتقدند که هرچیزی که در مسیر سالک حادث میشود، موجب خیروبرکت است و درنهایت به راه درست منتهی میشود.
دیدگاه ها