آوای کرمانشاه، پریسا جلیلیان: حافظ گفت یک در قدیمی پشت سینما پیدا کرده که وقتی از آن رد بشوی بهجای دیگری باز میشود گفت نه که یک جای دیگر باشد فقط وقتش فرق دارد مثلاً اگر امروز شنبه باشد آنطرف در دوشنبه است خودم کشفاش کردهام. زنگ آخر بود بعدش میشد برویم تا نشانم بدهد با همه پسرهای کلاس لج افتاده بود از بس معلم علوم دوستش داشت فقط مانده بودیم ما دخترها که به خاطر خوراکیهای که برایمان میآورد گاهی هوایش را داشتیم آن روز که من و سوسن را کناری کشید و اینها را گفت باور نکردیم و بعدش فقط من ماندم و خودش که برویم در جادویی را ببینیم. قرار بود آقای امینی بیاید خانه با پدر پوکر بازی کند به همین خاطر کسی حواسش نبود دیر برمیگردم دستم را کشید دنبال خودش آن روز جورابهای توری تازهام را پوشیده بودم و مامان گفته بود مبادا باز بروم توی گل و کثیفشان کنم هر چه داد میزدم یواشتر حالیاش نبود و آخرش از بین منازل رد شدیم و رسیدیم پشت سینما آن سال تازه تو منازل پالایشگاه به ما خانه داده بودند اولش صد دستگاه بودیم خانههای آنجا انگلیسی ساز بودند شبیه به بنگلههای شرکت نفت حیاط پشتی داشت و پرچین جلوی خانه بابا اولش استادکار کارخانه حلب سازی بود به همین خاطر خانه ما دو تا اتاق داشت بقیه که کارگر بودند خانههایشان یک اتاق داشت تا اینکه سروکله آقای امینی پیدا شد و بابا را برد توی تأسیسات و آمدیم اینجا و بعدش لازم نبود منتظر اتوبوسهای کارگری شرکت باشیم تا برویم مدرسه خانهمان توی منازل درست تو لاین کارمندی بود و خیلی از مدرسه دور نبود آن روز حافظ گفته بود از بین در رد شده و آینده خودش را دیده ولی بعدش اگر بخواهد در موردش حرف بزند میافتند به لکنت زبان و گفت من هم هر چه دیدم نمیتوانم به کسی بگویمش بعدش ایستادیم زیر یکی از دکلهای چوبی برق گفت منتظر بمانیم تا لکلک بیاید به بچهاش غذا بدهد بعد دنبالش کنیم تا راه را گم نکنیم داشت باران میبارید کاجها خیس میشدند و چکچک آب میریخت روی سروصورتمان گفتم مگر خودت نگفتی در جادویی پشت سینماست و بعدش منمن کرد که فقط لکلکها جایش را بلندند جادو که یک جا که نمیماند شاید برود خودش را شبیه پنجره بکند یا هر چیز دیگری باید صبر کنیم تا وقتی بال زد دنبالش کنیم اینطور گم نمیشویم، گفتم نکند سر از برنج لانگ شایر در نیاوریم بیایند دنبالمان. تأسیسات پالایشگاه از منازل خیلی دور نبود آخرش میرسید به سدبندهای قرهسو حافظ گفت مگر پدرت ابزار دقیق نیست خب اگر پیدایمان کردند میآید نجاتمان میدهد پس پدرت آنجا چهکاره است گفته بودم بابا کارمند است خب کسی چه میدانست دروغ میگویم به حساب اینکه خانهمان تو لاین کارمندهاست باور میکردند آقای امینی همکلاسی بابا در نفت شاه بود به حساب دوستی بابا را از کارخانه حلب سازی با آن همه سرو صدای ماشینهای گنده نجات داده بود، آورده بود تو کارگاه تعمیرات. بابای حافظ معاون پالایشگاه بود حتی آجرهای خانهشان هم فرق داشت قرمزتر بود چند تا اتاق بزرگتر داشت یک جای اضافهتر یک چیزیهای به دیوار وصل کرده بودند که رویش کلی ب قول بابا زهرماری بود حتی شیروانی خانهشان زنگزده و پوسیده نبود هر بار میدادند سقف را یک رنگی میزدند. حافظ اصلاً از پدرش حرف نمیزد ولی سوسن خواهرش میآمد خیلی چیزها را میگفت مثلاً اینکه پدرشان شبها قبل از خواب برایشان داستان میخواند گونههایشان را میبوسد و مثل تو فیلمها شببهخیر میگوید ولی بابا وقتی آنوقتها از کارخانه برمیگشت حوصله ما را نداشت برای خودش زهرماری میریخت و شب را میرفت باشگاه و بعد که میآمد ما خواب بودیم و صبحش هم میرفتیم مدرسه.
رفتیم پشت درختها قایم شدیم تا لکلک ما را نبیند حافظ یواش گفت میبینی با بقیهشان فرق دارد گفتم خب در جادویی چه ربطی به لکلک دارد باران خیسم کرده بود دمپاییها لخلخ صدا میداد و جورابهایم چرک شده بودند میخواستم بگویم خسته شدهام دیگر میخواهم برگردم خانه که لکلک بال زد و دیدم پرهای سیاهش مثل یک حلال رفته تا زیر گردنش و بعد تا بال زد رفت سمت تأسیسات. حافظ دستم را کشید و تندی رفتیم دنبالش گفتم از اینطرف نه و کشاندمش سمت مدرسه ایستاد به داد زدن که الان گمش میکنیم جادو منتظر ماست بعد یادم آمد این حرف را جایی شنیدهام تا به خودم بیایم دستم را کشید برد سمت وصل و بویلرها بابا گفته بود نروید آن سمتها. میرسید پشت گاوداری و بعدش سولههای کارخانه لکلک رفت نشست رو لبه شیروانی یکی از سولهها و بعدش ما خودمان را پشت یک درخت خشک قایم کردیم داشت غروب میشد دیگر بیشتر از این نمیشد آنجا منتظر باشیم لرز کرده بودم باران نمیآمد ولی لباسهام که خیس بود چسبیده بود به تنم گفتم حافظ بس است دیگر نکند فک میکنی… و بعدش تندی یادم آمد آن حرفی که حافظ گفته بود مال کدام فیلم است. چند وقت پیش با سوسن و ادوارد رفته بودیم یواشکی زیر صندلیها تو سینما قایم شده بودیم تا فیلم ببینیم وسطش خسته شده بودیم و از زیر صندلیها همانطور چهاردستوپا خودمان را کشیده بودیم بیرون ولی حافظ تا آخر فیلم را دیده بود سرش داد زدم این حرفها که میگوی از در جادویی و اینطور چیزا تو فیلمهاست فقط و با دو تا دستهایم کوبیده بودم توی کتفش و دویدم تا راه را پیدا کنم حافظ همانطور مات نگاهم میکرد که کجا میروم یکهو حواسش رفت به لکلک که بال زد برود طرفی و بعد یک چیزی شد در جادویی را دیدم یک چیزی بود مثل همینها که میگذارند روی چشم تا ستارهها را بهتر ببینند یک پنجره کوچک توی آسمان بود و لکلک دورش میچرخید.
خیلی سالها از آن روز گذشته حافظ خیلی وقت است گم شده میگویند با یک عدهای خواسته از مرز رد بشود فرار کند چه میدانم هر طور شده برود و بعدش دیگر خبری ندارند که کجا رفته همهاش با خودم میگویم شاید اینها را تو جادو دیده باشد ولی آن روز آسمان چیزی نشانم نداد یعنی اتفاق بدتری افتاد من فقط ترسیدم، گفتم حتماً خیالاتی شدهام، دویدم تا راه را پیدا کنم؛ هیچوقت تا آنوقت شب بیرون از خانه نبودم، از سایه وسل و دود غلیظ بولیرها ترسیده بودم صدای سوت مانند چیزی مثل گاز میآمد و بعدش یک سیاهی را دیدم به وسل خودش را بسته بود، سرش کج شده بود، بوی ماندگی میداد.
فردایش خبرها پخش شد که کسی از کارگرها خودش را کشته…
شبیه به بنگلهها
آوای کرمانشاه، پریسا جلیلیان: حافظ گفت یک در قدیمی پشت سینما پیدا کرده که وقتی از آن رد بشوی بهجای دیگری باز میشود گفت نه که یک جای دیگر باشد فقط وقتش فرق دارد مثلاً اگر امروز شنبه باشد آنطرف در دوشنبه است خودم کشفاش کردهام. زنگ آخر بود بعدش میشد برویم تا نشانم بدهد […]
- ارسال توسط : خبر 24
- 400 بازدید
- بدون دیدگاه