لیلی بیوکزاده: منشی با مهارت آدامسی را در دهان اینطرف آنطرف میکرد. از بالای عینک، مژههای فردارش را بالا و پایین میکرد و مراقب شیطنتهای دخترک پنج یا شش سالهای بود و هرازگاهی میگفت: نکن کوچولو اونو بذار سرجاش.
هنوز نوبتمان نیامده بود. امید کنار دستم بیسکویتش را گاز میزد و به حرکات منشی نگاه میکرد. همیشه در مواجهه با آدمهای جدید همین کار را میکرد. پسرکی سعی داشت خود را میان سهکنجی دیوار جا بدهد و انگار میخواست آن را بشکافد و برود داخل. زنی نزدیکش آهی کشید و آهسته گفت: بیا بشین.
مردی وارد شد. با کودکی که پاهایش را سفت چسبیده بود. یک چشمش از زیر پر کتِ مرد پیدا بود که دودو میزد و انگاری با موجودی خیالی دعوا داشت و از او میگریخت. مرد با لبخندی سرد و آمیخته به شرم سعی داشت او را روی صندلی بنشاند. این بار منشی صدایش را بلندتر کرد و گفت: خانم چرا جلو دخترتان را نمیگیرید؟ نمیبینید با خاک گلدان چه میکند؟
مادر نگاهی ملتمسانه به مرد کنار دستش انداخت. مرد انگار با نگاه آشناست، بلند شد، دست بچه را تکاند و او را بیرون برد. دو صندلی آنطرفتر زنی نشسته بود که با صدای خفهای به بچهاش میگفت: دسته کیف را پاره کردی از بس خوردی. اون وقت مامان کیف نداره هاااا
چشمم به سردر اتاق افتاد که نوشته بود: متخصص حل مشکلات ارتباطی کودکان «تک فرزند» با صدای بسته شدن در، چشم از تابلو برداشتم. زن و مردی وارد شدند. پس از گفتگوی کوتاهی با منشی، نشستند. کودکی همراهشان نبود. فکر کردم شاید این بهترین کار ممکن بود. شاید قبل از کشانکشان کردن کودک، کسی باید چیزی به ما یاد میداد. راه و رسمی میآموخت. چند لحظه نگاهشان کردم. تلفن روی میز زنگ زد. دست امید را گرفتم از صبح هوا ابری بود. دفترچه را از روی میز برداشتم و از پلهها پایین آمدیم. باران ریز و تندی میبارید. چتر را به دست امید دادم و صورتم را رو به باران گرفتم…
پینوشت: عکس از: میلاد جلیلیان
دیدگاه ها