آوای کرمانشاه، نسرین میرزایی: جمعیت حلقه بسته بودند پشت خانه جنزدهی کوچه پروین. زنها با پر چارقد دهن و دماغشان را گرفته بودند و مردها با دود سیگار بوی تعفن را از خودشان دور میکردند. آمبولانس که آمد، حلقه بزرگتر شد و اهالی به پرستارها کوچه دادند. مأمورها، دوباره با مردهای سفیدپوش رفتند توی خانه و خیلی زود زن را نایلون پیچ بیرون آوردند. بعد پلیس ضربدر بزرگی با باند زرد نایلونی، به پشت در زد و مردم را متفرق کرد. زنها گریه میکردند و چندتایشان آب دهان به زمین انداختند و پشت آمبولانس هفت گام قدم برداشتند. بعد وسط کوچه جمع شدند و در مورد هفته پیش و زن حرف زدند و معلوم شد یک هفته است کسی زن را ندیده. هیچکس ندیده بود که زن صبح زود خاکهای پشت در را آبپاشی و جارو کرده باشد و بعد، از نانوایی سنگکی سر کوچه نان مخصوص دوآتشه گرفته باشد. سیب میخکهای سفارشی را دم خانههایشان نبرده بود و اولین باری میشد که بدقولی کرده بود. زنها به خودشان لعنت میفرستادند که چرا زودتر سراغش نیامدهاند. زنها دست به هم میسابیدن و با پشت دست خیسی صورتشان را میگرفتند. جوری که انگار در مورد کس و کارشان حرف بزنند. حالا دیگر همه دوستش داشتند و حس هیچکدامشان به زن مثل روزی که برای اولین بار به کوچهشان آمد نبود. آن عصر که با لباس خاکی و پاره آمد توی کوچه و سراغ خانه جنی را گرفت. زنها داشتند از اتاقک چوبی کامیون دماغدار، بچهها و سیبهای کال توی دامنشان را پایین میدادند و مردها پایین کامیون، با احتیاط بچهها را میگرفتند.
سرووضعش متفاوت بود و این تفاوت نظم و هماهنگی زنهای کوچه پروین را به هم زده بود. و این باعث شده بود زنها نپذیرندش و چپچپ نگاهش کنند. بیشترین چیزی که باعث این تفاوت شده بود پوتینهای آجدار پایش بود. همانهایی که بعدها پوشیدنش آرزوی دختربچههای محل شده بود و هرکدامشان حداقل یکبار پوشیده بودش و با طرح زیگزاگیاش روی برف، از خودش ردی جا گذاشته بود.
حالا که داشتند میبردندش دل اهالی محل خالی میشد و برایش اشک میریختند. حال هیچکدامشان مثل آن روز که آمد و سراغ خانه جنی را ازشان گرفت نبود. آن سالها اسم خانه جنزده خط فاصلهای بود بین اهالی محله و هرکسی که اسمش را میآورد. خانهای که اوایل انقلاب آدمهایش شبانه، به خاطر ننگی که پسرشان بار آورده بود فرار کرده بودند و بهمرورزمان تبدیل شده بود به جایی برای ترساندن بچههای کوچه. تنها خانه ویلایی سازمانیهای سنجابی که حیاطش درخت پسته داشت و شاخههای سنگین درخت هر پاییز خیمه میزد روی دیوار و کاسههای اهالی را پر میکرد. همسایهها به خاطر همان یک درخت هم که شده، به هر تقدیری که بود، درختهای خانه را آب میدادند و حیاط را سبز نگه میداشتند. سرسرای ورودی ساختمان را برگهای پیچک و چسب پوشانده بود و وسط حیاط مثل همه خانههای سنجابی حوض بزرگ فیروزهای بود که حالا جابهجا پر شده بود از برگ خشک و کاغذ پاره.
موج انفجار شیشهها را خرد کرده بود و اتاقها شده بودند؛ لانه گربههای محل. باران رد شعارهای روی دیوار را کمرنگ کرده بود. اما هنوز میشد خواندشان و فهمید تکتکشان ناسزایی است به آدمهای پشتشان.
علی آدرس خانه پدریاش را روی کاغذ نوشته بود و به زن گفته: بود همانجا چشمبهراه دخترت باش. بعدازاینکه بچه را رساندم دستت. اگر فهمیدی به خاطرش خانوادهات قبولت میکنن، دستش را بگیر و برگرد شهر خودت.
و زیرسبیلی اضافه کرده بود که «که البته فکر نمیکنم اینطور باشد»
بعد راسته راهی را لابهلای بلوط زارهای زیر کوه نشانش داده بود و گفته بود: آبادی به آبادی عین خودت کُردن. کلهر و سنجابی و زنگنه. مهماننواز و در خانه باز. ماجرای زندگیات را بدانند کمکت میکنند.
این را زن بعدها به زنهای محله گفته بود. آن روز عصر که کوچه پروین را پرسان پیدا کرده بود و با یک کامیون زن و بچه مواجه شده بود فقط گفته بود خانه کمیلیها کدام است؟ خانه را که نشانش داده بودند، سراغ کلیدساز را گرفته بود و ظهر روز بعد، با همان لباسها، پاره و خاکی رنگرفته بود و چند هفته بعد، تکیده و زرد رخ، با مانتو شلوار مشکی و کفش پاشنهدار برگشته بود.
وقتی برگشته بود زنها رو گرفته بودند و دم گوشی پچپچ کرده بودند و هیچکدامشان محلش نداده بودند. چندین هفته طول کشیده بود تا زن توانسته بود با پیرترینشان رابطه بگیرد و در مورد سیب میخکهایی که درست میکند حرف بزند و زن به گیسهای سفید خودش اشاره داده بود و گفته بود: سیب میخک میخواهم چکار؟
اما بعد رفته بود و برای زنها از دست هنر زن غریبه، تعریف کرده بود و بعد یکی یکی پای زنها به خانه جنی باز شده بود و زن با تهلهجه هورامی در مورد سیبِ میخک آجینی بگوید که نماد عشق و استواری عشاق کُرد است که صد سال دوام دارد و هربار که نمِ آبی به سیب خشک و میخکهایش بخورد، عطر میخک یادآور آن دلدادگی خواهد شد.
از فردای آن روز آویز جلوی پیکانها و ژیان و رنوهای کوچه پروین سیب میخکهایی بود مزین به تک حرفی لاتین که با مهرههای فیروزه حک شده بود. بعد که رفتوآمدها زیاد شد به آنها گفته بود که لیسانس ریاضی دارد و میتواند در مقابل مقدار کمی پول به بچههایشان درس بدهد. و این شد که اتاقها تروتمیز شده بودند و هرکسی وسیله اضافهای داشت آورده بود و به زن داده بود. عید آن سال، آجرهای اخرایی خانه جنی، بعد از سالها روغن جلاخورده بود و بوی قورمهسبزی از خانه بیرون آمده بود و ملیحه هم شده بود یکی از اهالی محل. زنی که هیچ آزار و اذیتی برای کسی نداشت.
با این حال بعد از هر سر و صدا، ماشین بی پلاکی میآمد و میبردش و بعد از چند روز، تکیده و زرد برمیگشت. و هربار تا ملیحه برگردد همه اهل محل دست به درگاه خدا بودند که سالم برگردد و هیچکس دیگر دست جلوی دهانش نمیگرفت تا یواشکی به بغلدستیاش چیزی در مورد زن بگوید. حالا دیگر یکی یکی و چند تا چند تا میآمدند به استقبالش و برایش دل میسوزاندند. یکی از همان ایام، یکی از زنها گفته بود:
کاش علی زودتر دخترت را بیاورد و سر خودت را برداری بینامونشان بروی گوشه جایی.
و یکی دیگهشان پرسیده بود: بچهات الان کجاس؟
ملیحه سیب میخک پیش رویش را زیر دماغ گرفته بود و با چشم بسته بوی میخک را نفس کشیده بود.
علی گفته بود: بچه سوئد است. فرزندخوانده یکی از خانوادههای سازمانی.
و این تنها اطلاعاتی بود که ملیحه از دخترش داشت:
حتی نمیدانم آن خانواده اسم و فامیل دخترم را چه گذاشتهاند.
زن پرسیده بود: مگر فامیلش رجوی نیست؟
و ملیحه گفته بود: نه.
قرارشان بود که فامیلی مسعود روی بچه نباشد و این بیهویتی جواز زنده ماندن طفل شده بود. آن روزها برای ملیحه فقط این مهم بود که ناخواسته از عزیزترین آدم روی زمین، باردار بود و میخواست به هر ترتیبی که شده بچه را نگه دارد. جلسه تمام شده بود و مسعود فنجان نیمخورده چاییاش را به ملیحه تعارف کرده بود. دختر دست برده بود فنجان را بگیرد که گرمی دستهای مردانه رهبر را لمس کرده و دلش لرزیده بود و از این توجه گرم شده بود. آن روز ملیحه فکر کرده بود این توجه، اول خوشبیاری است. توجهی که به معنایی خاص بود و آرزوی تکتک دخترهای جان فدای رهبر… و این بار نصیب هفتتایشان شده بود. ملیحه و شش دختر باکره دیگر. وقتی مریم برای شب معراج آمادهشان میکرد و هفت ورق قرص بیست و یک دانهای برای بیست و یک شب به هرکدامشان داد، گفته بود: این نهایت سعادت است که با رهبر به معراج بروید و من این سعادت را با شما تقسیم میکنم.
ملیحه که تا آن شب تجربه هیچ آمیزشی را نداشت و هرگز قرص ضدبارداری نخورده بود. نمیدانست قرصهای آرامبخش، اثر قرص ال دی را از بین میبرد. فقط میدانست هدف از شب معراج یکی شدن با رهبر است نه زادوولد. که بچهدار شدن و ازدواج سدی بود پیش پای پیروزی خلق…
هنوز شکم ملیحه بالا نیامده بود که سازمان طرحِ قله آرمانی را ابلاغ کرد. خواهر مریم برای زنها کلاس گذاشت تا حالیشان کند اگر آن تکه گوشت اضافه را از شکمشان بیرون بیاورند از جنسیت جدا میشوند و تازه میشوند یک آدم سازمانی و برای همه عمر از قیدوبند ارتجاع نجات پیدا میکنند. بعد بادامچی چند تا چند تا پذیرششان کرده بود و انداخته بودشان زیر تیغ جراحی و بیرَحِم و بیجنسیت پس فرستاده بودشان. نوبت ملیحه که میشود و ماجرای بچه رو میشود، مریم و مسعود و زن، کمیسیون میگذارند. زن التماس میکند و مسعود دلش به رحم میآید و بعد از کلی بحث قرار میشود چند ماه صبر کنند به شرط اینکه بچه و زهدان با هم تخلیه شوند. بچه از قرارگاه خروج کند و زن، جان فدا و آماده به رزم باقی بماند. همانطور هم شد. وقتی ملیحه به هوش آمد بچه را برده بودند و زن از سنگینی پستانهایش تب کرده بود.
علی گفته بود موهایش لخت است و ابروهای طاقداری، جفت ابروهای مسعود روی چشمهای سیاهش است. علی از معدود کسانی بود که به واسطه پستش با دنیای بیرون از قرارگاه و بچههای بیرون حشرونشر داشت.
به ملیحه گفته بود: گول خورده و پشیمان است.
گفته بود منتظر فرصتام. وقتش بشود ضربه نهایی را میزنم و خروج میکنم و اولین کارم رساندن آن بچه به تو است. و این شده بود که زن هر هفته که برای حمام از خانه بیرون میرفت به همسایهها میسپرد اگر بچهاش را آوردند، سریع کسی بیایید حمام عمومی و خبرش بدهد.
ده سالی که گذشت و خبری از بچه نشد؛ جملههایش عوض شدند و هربار که از خانه درمیآمد میگفت: اگر دخترم آمد پیش خودتان نگهش دارید تا من برسم.
و هر چند سال یک بار مچ دست و پای دخترهای نوجوان محله را سایز میزد مبادا دستبند و خلخالی را که با میخک و فیروزه برای دخترش بافته بود تنگ باشد.
برای ملیحه اسم دختر رها بود و فامیلش رجوی و هرروز قد میکشید و استخوان میترکاند. شلال موهایش به گودی کمر رسیده بود و انتظار میکشید بهزودی دستهای مادر ببافتشان. بالاخره یک روز میرسید که رها میآمد و بوی میخک پخش میشد به فضای خانه سنجابی…
جسد را که بردند زنهای محل حلوا پختند و فاتحه دادند و گریه کردند. اما دلشان رضا نشد بوی تعفن از خانه همسایه سیساله بیرون بیاید. شمع و عود و گلاب گرفتند و با جسارت باند زرد پشت در را پاره کردند و رفتند توی خانه. مأمورها به هیچی دست نزده بودند و سفره قلمکار وسط اتاق پهن بود و دو طرفش ظرفهای گلسرخی چیده شده بود. دیس برنج وسط سفره خشک و قهوهای شده بود و مورچهها نصفش کرده بودند. خورشت داخل ظرف، سیاه و ترک ترک شده بود و سوسک و مورچهها مشغول غارت باقیماندهاش بودند که سالهای سال انتظار آمدن دخترش را کشیده بود. آنقدر دیگر زن نبود که ابروها و موهای پشت لبش را هم بر نمیداشت.
طرف دیگر سفر، پشت بشقاب و کاسهای که دستنخورده و تمیز مانده بودند، دستبند و خلخالی از میخک و فیروزه کنار سیب میخکی با حرف بزرگ آر انتظار میکشیدند.
زنها روسریهایشان را جلوی دماغ و دهنشان بستند و خانه را نظافت کردند و قالی را که باقیماندههای تن را به خود گرفته بود از خانه بیرون کشیدند. کاردستیهای زن را به یادگاری بین خودشان تقسیم کردند. شمع روشن کردند و به سیب میخک رها، آب پاشیدند. چند لحظه نگذشته بود که بوی میخک و گیسهای یکدست سفید ملیحه پخش خانه شد و چشمهایشان دوباره آب گرفت و خیس شد…
فاختهای در میلیشیا
آوای کرمانشاه، نسرین میرزایی: جمعیت حلقه بسته بودند پشت خانه جنزدهی کوچه پروین. زنها با پر چارقد دهن و دماغشان را گرفته بودند و مردها با دود سیگار بوی تعفن را از خودشان دور میکردند. آمبولانس که آمد، حلقه بزرگتر شد و اهالی به پرستارها کوچه دادند. مأمورها، دوباره با مردهای سفیدپوش رفتند توی خانه […]