آوای کرمانشاه، امیر سنجابی: داستان «کلاهی که پس معرکه ماند» داستان جماعتی است که ابتدا یک ضدقهرمان را تبدیل به قهرمان و سپس یکبار به صورت نمادین و بار دیگر به صورت واقعی در سالن سینما او را به قتل میرسانند. از سوی دیگر این داستان، داستان سینماداری است که با انگیزههای عاشقانه برای رسیدن به خواستهاش -خرید سهم کوچکی از سینما کریستال تهران- دست به هر کاری میزند، ازجمله تنزل دادن سطح کار خود به پخش فیلم فارسی، استفاده ابزاری از ناصر آراسته هنرپیشه ضدقهرمان و کتکخور فیلمهای سینمایی، دروغ و شایعهپراکنی در خصوص هویت ناصر آراسته، ساخت فیلمی از ناصر آراسته اینبار به عنوان قهرمان نه یک ضدقهرمانِ کتکخور، و به طور کلی نگاه ابزاری به هنر برای رسیدن به پول و آرزوها. نقطه اشتراک آن جماعت و این سینمادار آنجا است که هر دو طی یک فرایندِ سلسلهمراتبی واقعه و رخداد اصلی داستان ـ قتل معنادار ناصر آراسته ـ را با هم میسازند. تمام مفاهیم مدنظر این نقد به همین واقعه وابسته است. واقعهای که همانطور که صحبتش خواهد رفت توسط نویسنده داستان بعضاً به طنز و تمسخر گرفته میشود و اتفاقاً همین طنز و تمسخر آنجایی اهمیت پیدا میکند که هم در خدمت ساختهشدن واقعه است و هم خود اهمیت ساختاری مییابد. واقعهای که آنقدر مهم است که از همان جملهی ابتدای داستان به نحوی توسط نویسنده برجسته و سوال برانگیز میشود «بعد از آن واقعه هرچند لبخند همیشگیِ موسیو ساموئل قاراپت کمرنگ شد و لپهای گلانداختهاش رنگ باخت، اما از سَروپُز و آراستگیاش چیزی کم نشد…». این واقعه که بعداً طی یک فرایند توسط جامعهای ساخته میشود آنقدر اهمیت دارد که در پاراگراف دوم داستان باز هم شاهد تأکید بیشتر بر آن هستیم «پیش از آن واقعه یا به قول خودش قتل نابههنگام ناصر آراسته روی پا بند نبود…».
در ابتدا موسیو ساموئل قاراپت با خرید سینما مهتاب از شخصی به نام شمعون کلیمی تبدیل به بازیگر اصلی داستان میشود. او با ذوق و شوق بسیار سینما مهتاب را تجهیز و نونوار میکند. او طی مراسم افتتاحیهی سینما از تمام آدمحسابیهای شهر دعوت میکند و بهترین فیلم روز دنیا ـ مُهر هفتم ساخته اینگمار برگمن ـ را روی پرده سینما مهتاب میبرد، اما این فیلمِ روشنفکرانه به پایان نرسیده سالن خالی از تماشاگر میشود و موسیو قاراپت احساس میکند «بازی را شروع نکرده باخته است». در اینجا اصغر آپاراتچی وارد میشود و پیشنهاد میکند سینما اگر قرار است سر پا بماند باید بشود خوراک بچههای پایین! یعنی مردمی که پاتوقشان گذرها و قهوهخانههای پایینشهر است و برایشان فیلم فارسی پخش شود. همین اتفاق میافتد و «گله گله لاتولوتهای خالکوبیکرده پاتوقشان میشود سینما مهتاب.» بعد شخصیت ضدقهرمان و کتکخور سینما «ناصر آراسته» نبض داستان را به دست میگیرد. او که شخصیت موردعلاقه لاتولوتهای سر گذرها و قهوهخانهها است قرار است موسیو قاراپت را به آرزوهایش برساند. موسیو قاراپت تمام فیلمهای او را رصد و روی پرده سینما مهتاب اکران میکند و اوضاعش سکه میشود. بعد برای بهتر کردن اوضاع، هوچیهای اصغر آپاراتچی بین بچههای پایینشهر چو میاندازند که ناصر آراسته شیرازی و هممحلهای آنها است. با این کار اوضاع سینما مهتاب سکهتر میشود. موسیو قاراپت به اینجا هم بسنده نمیکند و تصمیم میگیرد فیلمی بسازد که در آن ناصر آراسته نقش اصلی را به عهده بگیرد و به عنوان قهرمان داستان ظاهر شود. این کار انجام میشود و روز اکران فیلم در سینما مهتاب جای سوزن انداختن نیست. فیلم اکران میشود اما در حین اکران یک ماجرای سورئال و بسیار طنز اتفاق میافتد؛ شخصی در بیرون سینما و از پشت دیوار سینما برای بستن خرش میخطویلهای بزرگ در دیوار سینما فرو میکند، میخ طویله درست در قلب ناصر آراسته در فیلم فرو میرود، فیلم قطع میشود و با آمدن پلیس ماجرا پیگیری و تعقیب میشود. این موضوع توسط گروهبانی کشف و حل میشود اما تأثیر منفی خود را بر کسبوکار موسیو قاراپت میگذارد و مردم پایینشهر دیگر فکر میکنند قهرمان آنها کشته شده است و بازار سینما مهتاب کساد میشود. این گره بارِ دیگر با دستهای سیلویا ـ معشوقهی موسیو قاراپت ـ باز میشود و قرار بر این میشود که ناصر آراسته به سینما مهتاب شیراز دعوت شود و مردم با چشم خود ببینند که قهرمانشان زنده است و کشته نشده است. این اتفاق رخ میدهد، باز هم جنبوجوش به سینما مهتاب میافتد و صندلیها کیپ تا کیپ پر میشود از مردمی که آمدهاند قهرمان خود را ببینند. در پایان مراسم به دعوت موسیو قاراپت مردم برای گرفتن امضا از ناصر آراسته صف میبندند، در این میان حرفها و رفتارهای توهینآمیزی بین ناصر آراسته و یکی از لاتها ردوبدل میشود و در نهایت مردم ناصر آراسته را ـ شخصی که روزی از او اسطوره ساخته بودند ـ زیر لگد به قتل میرسانند.
از صفات برجسته ناصر آراسته میتوان به بیسوادی، عرقخوری و به طور کلی لاتمآبی او اشاره کرد. چنین هنرپیشهای که در فیلمها همیشه یک ضدقهرمان و کتکخور بوده، تلاش میشود که توسط موسیو قاراپت و بچههای پایینشهر ـ یکبار در فیلم و بار دیگر در واقعیت ـ تبدیل به یک قهرمان شود. اما یکبار توسط رخدادی سورئال و بار دیگر توسط خود توده مردم به قتل میرسد و اجازه قهرمان بودن به او داده نمیشود. انگار از یکسو سازوکاری در کار است که یک ضدقهرمان را تبدیل به قهرمان میکند و از سوی دیگر سازوکاری که اجازه قهرمان بودن را به چنین شخصی با صفاتی که بیان شد نمیدهد. به نظر میرسد این دو سازوکار با مفاهیمی چون «سطحی بودن»، «جهل و ناآگاهی»، «طمع»، «سراب آرزوها» و… مرتبط باشند و فهم این سازوکارها و نقش آنها در تبدیل ضدقهرمانها به قهرمانها و سپس کشتن آنها کلید فهم این داستان است. به احتمال خیلی قوی بیشتر از هر چیزی «جهل و ناآگاهی جامعه» این سازوکارها را ایجاد میکند. به نوعی جهلِ اجتماعی از ضدقهرمان، قهرمان میسازد و همین جهل اجتماعی قهرمانی که ساخته به قتل میرساند. در واقع همین جهلِ اجتماعی است که به لحاظ بنیادی داستان را پیش میبرد و با آن میتوان به درک و فهمی نسبی از داستان رسید. در نهایت عبارت «کلاهی که پس معرکه بود» کنایه از شکست است. شکستِ موسیو قاراپت در رسیدن به آرزوهایش و شکستِ جامعهای در رسیدن به خواستههای والایش و ریشهی این شکست جهل و ناآگاهی است، نوعی جهل و ناآگاهی دستهجمعی که عامل ساختن وقایع و جامعهای است که صحبت آن رفت.
دیدگاه ها