آوای کرمانشاه، بهرام غلامی: سینهکش منتهی به تکیه اربابی را که در جهت مخالف میآمدی، میرسید به یک سهراهی. چند تا مغازه داشت. میوهفروشی و بقالی و چراغسازی و یک نانوا سنگکی. کل این مجموعه شده بود گذر صاحبجم. مشخصه اصلی گذر سقاخانهای بود که روبهروت قرار داشت. بالاش کاشی عباس بن علی سوار بر اسب میان فرات، و توش پر از شمعهای روشن حاجت. سمت راست میرفت سر تپه و سمت چپ میرفت چهل متری سیروس. سمت چپی را که میآمدی اولین فرعی سمت راست، خانهاش بود. خانه پوران درخشنده. یک خانه با دیوار آجری و دری فلزی که خیلی ناشیانه سعی شده بود با آهن روی آن شکل یک پرنده را در بیاورند. به همهچیز میرفت الا پرنده. آبپر سیمانی در که توش از این لامپهای حبابی کار کرده بودند. یک بنبست دیگر هم بود که تهاش ختم میشد به یک دبستان دخترانه. و دستآخر مارپیچهای کوچه تنگ را که رد میکردی میرسید به خیابان چهل متری سیروس. کوچههایی که به اندازه عرض یک پراید بودند و پیچاپیچ مثل روده انسان.
لابهلای این خانهها آدمهای بزرگی متولد شده و زندگی کرده بودند. نظامی و سیاسی و هنرمند. اما یکیشان با همه توفیر داشت. پوران درخشند که اسمش را وقتی روی پرده سینما میدیدم ناخودآگاه دلم غنج میزد. میدانستم خیلیها هستند توی سالن که بگویند او همشهری ماست و افتخار کنند. اما من دلیلی داشتم که خودم را نزدیک حس کنم و آنهم گذر بود. حتی میان اهالی گذر هم باز یک دلیل داشتم که خودم را نزدیکتر حس کنم. پوران همکلاس دوران دبستان مادرم بود. توی همان دبستان ته کوچه بنبست. اینکه مثلاً یکی از اهالی گذر به بابک حمیدیان کات داده و گفته نه خوب نیست از اول. یا به مریلا زارعی گفته اینجا خوب نشد باید اینطور بازی کنی. پشت دوربین نشسته و قابها را بسته. نور را چک کرده و به گروه دستور داده یک حالی داشت اصلاً. همیشه به یک بهانهای میانداختم و از دم خانهشان رد میشدم. میدانستم حالا سالهاست که آنها دیگر توی آن محل نیستند اما ناخودآگاه پام مرا میکشید به آن کوچه بلند که انتهاش میرسید به خیابان سیروس. حس میکردم دارم لابهلای خاطرهای پوران درخشنده قدم میزنم. اینکه مثلاً او در یک جایی دیگر الان دارد به همین کوچهپسکوچههای محل قدم رو من فکر میکند لذتبخش بود برام. گاهی وقتها که لای در باز بود، حوض بیضیشکل توی حیاط را میدیدیم. بعد پوران درخشنده را تصور میکردم که از ته کوچه میآید. با خنده میآید. با چند نفر که همراهش هستند میآید. میخندد و برایشان توضیح میدهد که اینجا زندگی کرده. بعد میروم جلو. دعوتش میکنم خانه. پیش مادرم. او هم نه نمیگوید. هر چه باشد همسایه قدیم بودهاند و حتماً پدرش با پدربزرگم حشرونشر داشته. آخر پدربزرگم مغازه و خانهای داشته توی محل که حالا شده بود خیابان. این بهترین بهانه بود توی ذهنم برای حرف زدن با پوران. کارگردان هیس دخترها فریاد نمیزنند. پرنده کوچک خوشبختی، بچههای ابدی، شمعی در باد و… یکی از تکخالهای زن سینمای ایران. صاحبفکر. بچه همین گذر بود. یکی دو کوچه آنطرفتر. گاهی وقتها خودم را آرتیست فیلمهاش میدیدم. اینکه رفتهام آن بالا و از ملت دارند از پایین کیف میکنند از بازیگریام. بغض میکنم جلو دوربین و بعد پوران کات میدهد و میگوید بهرام جان، خاله جان، اینجوری بازی نکن. اینجوری بازی کن. هی، خاله جان. خب، وقتی میآمد خانه، با مادرم خواهر میشد.
گاهی اوقات میزد سرم بروم تهران و پرسان پرسان دفتر کارش را پیدا کنم. اما بعد با خودم میگفتم خب که چه؟ قبلترهاش، روزها با تخته شاسی از روی سینههای گذر رد میشدم و خودم را میرساندم پارک لاله و اتود میزدم. نقاشی را دوست داشتم. هنوز هم دوست دارم. دالی با من تو کوچهپسکوچههای گذر راه میرفت و پیکاسو شبها برایم داستان تعریف میکرد. داستان پوران را. اینکه از توی کوچهپسکوچههای دربوداغان قدیمی هم میشود رفت آن بالابالاها. بعد خودم را در هیبت یک نقاش معروف و جوان میدیدم که پوران درخشنده آمده گالریاش را ببیند. بعد باهاش در مورد فیلم بعدیاش حرف میزدم. بعد از محله میگفتم و او حتماً در آن لحظات برقی به چشمش میافتاد و میگفت وای چه عالی! و بعد به من پیشنهاد میدادم که بروم توی فیلم جدیدش بازی کنم. اتودهایی که هیچوقت رئالیستی نبود و بنا بر گفته استادم آبستره میشد. رویای نقاشی خواندن در دانشگاه هنر تهران تبدیل شد به حسابداری. حالا دانشجوی چند ترم مشروطی عشق فیلمی بودم که نقاشی راهاش نداده بود به خودش.
یک روز از کانال یکی از دوستان تئاتریام فهمیدم دارند مستند پوران را میسازند و قرار است بعضی از صحنههاش را توی همین خانه و گذر، فیلمبرداری کنند. هی، انگار رویاهام داشت جور دیگری شکل میگرفت. یک دانشجوی حسابداری ناکام شاید میتوانست جایی برای خودش روی پرده باز کند. کارگردان معروف میآمد محل خودش. توی همین پیچوخمها. پیگیر شدم و روزش را هم فهمیدم.
آن روز رسید. پاییز بود. باد وزید. مثل همه روزهای دیگر پاییز برای یک دانشجوی ناکام. ساعت ده صبح را رد کرده بود که دانشگاه و کلاسها را ول کردم و خودم را رساندم به گذر. یعنی الان پوران درخشنده توی محل بود؟ همان زن خندهرویی که کنار دست دوربین برادران لومیر ایستاده و عکس گرفته بود. تا میدیدمش میگفتم بهرام هستم و او هم میخندید، میگفت قیافهات فتوژنیک است. بیا جلو دوربینم بازی کن. هی، پسر! جفت شش میآوردم. با شهاب حسینی همبازی بشوم که دیگر نورعلینور است. توی پوستر عکس من یک طرف عکس، شهاب حسینی طرف. دیالوگ بگوید و من جواب بدهم. چیز غریبی توی وجودم جابهجا میشد. چیزی که باعث میشد مثل اسب عصاری هی کوچهپسکوچههای گذر را دور بزنم دور خودم. بروم و بیایم که نکند پوران از آن یکی کوچه برود و من نبینمش. چقدر گذشت را نمیدانم. تا آنکه از دور دیدمش. هیس دخترها فریاد نمیزنند داشت میآمد. پرنده کوچک خوشبختی داشت میآمد. داشت میآمد. یک زن میانه قامت که به سمت کوتاهی میرفت. پوران داشت میآمد. توی کوچههای گذر. دم همان بنبست که دبستان تهاش بود. دستم شروع کرد به لرزیدن. قلبم میکوبید. پا تند کردم سمتاش. کتابم را محکم توی دستم فشار دادم. وقتی رسیدم به نزدیکیهاش، دیگر قلبم نکوبید. دستم نلرزید. میخندید و با لهجهای کرمانشاهی حرف میزد با اطرافیانش. سلام کردم. خندید و جواب داد. یکآن همهچیز از ذهنم پاک شد. مادرم، همکلاسی بودن، سینما، سالوادور دالی، فیلم. رویای خیسام، خشک شد. مثل شمعی در باد خاموش شده بود. خیره بودم همین. به اطرافیانش گفت هممحلیام است ایشان ها. آنها هم سر تکان دادند. پرسید اسمت چیه بچهمحل؟ گفتم بهرام. خندهای ابلهانه ماسیده بود به لبم. نگاه میکردم. همین. پرسید چی میخونی؟ دانشجویی؟ گفتم آره، حسابداری و کتابم را نشانش دادم. گفت آفرین. رشته خوبیه. خانم الهام حمیدی هم این رشته رو خوندن. میدونستی؟ خندیدم و چیزی نگفتم. خداحافظی کردم و رفتم. من، یک دانشجوی حسابداری با سه ترم غیر متوالی مشروطی در دانشگاه که هیچوقت اتودهاش رئالیستی نشده بود، رفتم تا خودم را برسانم به بچههای ابدی گذر صاحبجم. پوران رفته بود. من و گذر مانده بودیم. رفتم و خودم را لابهلای پیچهای محل گم کردم تا زمان را دوباره از دست بدهم. بزرگترین افتخارم همین بود. اما حالا میدانستم من یک حسابدار هستم و او هم خانم پوران درخشنده است، یک کارگردان. همین. یک کامله زن، که ممکن بود جای هرکدام از زنهای محل باشد.
دیدگاه ها