آوای کرمانشاه، آرش محمودی: میدانم شاید برایم دردسر شود. حتی یکجوری خودزنی و نبش قبر فامیلی است. مثل داستان آن نویسندهی فقید؛ فلیپ راث. که یک نفر دعوای فامیلیشان را نوشت و برملا کرد. بعد چقدر دردسر کشید. نزدیک بود حتی به قیمت جانش تمام شود… البته اینجا کسی بو نمیبرد. چون نه اسرافیل اهل کتاب خواندن است نه داماد خاله بزرگ نه احمدی و نه حسن گربه. خلاصه بعد تز اینکه با خودم کنار آمدم نشستم پشت میز و به فیلم «یک روزی همه ما خواهیم مُرد» فکر کردم. به جزییات تکاندهندهاش. یعنی خودمان این اسم را برایش گذاشتیم. فیلم را حسن گربه ساخت. بازیگرانش هم داماد خاله بزرگ و اسرافیل و احمدی و من و چند نفر از مردم محل بودیم. فکر کردم که باید از کجا شروع کنم. بهترین جا همان
آخرهای بهار بود. هنوز هوا گرگومیش بود که اسرافیل خبر آورد خاله بزرگ رفته.
احمدی گفت: کجا رفت؟
اسرافیل گفت: همانجایی که یک روزی همه میرن. دیار حق.
احمدی گفت: شوخی میکنی؟
اسرافیل دست احمدی را گرفت و برد پشت پنجرهای که به خانهی خاله بزرگ مشرف بود.
احمدی گفت: بیا خوب تماشا کن. دیشب چقدر نالیدم که آنقدر نخندید. آمد ندارد.
ما شبِ قبل از مرگِ خاله بزرگ فیلم دیده بودیم و آنقدر خندیده بودیم که همه فکر کرده بودند چیزی زدهایم. احمدی رفته بود فیلم ترسناک بگیرد از کلوپی محل. طرف گفته بود:
فیلم «بوف کور» را دیدید؟
احمدی گفته بود: همان که هرکی بخواندش خودکشی میکند؟ طرف گفته بود: آره.
بعد احمدی فیلم بوف کور آورده بود که ما ببینیم و از ترس سگ لرز بزنیم. اما من و اسرافیل تا خود صبح خندیدیم. قضیهی مرگ خاله بزرگ که جدی شد اسرافیل یادش افتاد که حسن گربه از قشم که برمیگشته با خودش دوربین هندیکم آورده.
گفت: توی چند تا فیلم دیده که خانوادههای دمکلفت و رجال از مراسم خاکسپاریشان فیلم برمیدارند.
بعد اسرافیل رفت و همه این حرفها را به عادل خان، داماد خاله بزرگ گفت. اوهم برق هوسناکی افتاده توی چشمهاش و ازمان خواست حسن را بیاوریم پای معامله…
ساعت نزدیکای دوازده ظهر بود که من و اسرافیل و احمدی و حسن روی تپهای که مشرف بود به قبرها مشغول فیلمبرداری بودیم. حسنی همینطوری دستگرمی روشن کرده بود میگرفت. احمدی پشتصحنه ایستاده بود و دمبهدم سیگار خرداد میکشید و دودش را هی میکرد و میپاشید جلوی دوربین. آنقدر کشید که حسن کلافه شد و گفت: احمدی کم دود سیگارت را بپاش جلو دوربین.
احمدی گفت: یعنی من بعد از پنج سال رفاقتِ تنگاتنگ با دود نمیدانم چطوری سیگار بکشم؟
حسن گفت: نه نمیدانی.
احمدی گفت: حسن جان وهم برت ندارد. پدرخواندههای کاپولا را که نمیسازی! یک پیرزن بینوایی مرده تو هم قرار است چهارتا صحنه برداری همین!
حسن پوزخندی زد و سری تکان داد. عادل خان از راه رسید و گفت: حواستان رو جمع کنید. از همه چی فیلم بگیرید. دارند خاله را میآورند.
بعد گفت: قبر ۳۷ مال ماست.
بعد بیآنکه معطل کند دوید و خودش را انداخت توی قبر. جا خوردیم. انگار بپرد توی استخر. شروع کرد به دادوهوار و دستوپا زدن. من و احمدی فکر کردیم پاش طوری شده. دویدیم سر قبر. تا ما برسیم با گِل سرتاپای خودش را پوشانده بود و شیون میکرد. آرام برگشتیم سرتپه.
حسنی گفت: چه شد؟
گفتم: هیچی حسنی. فیلمش بود.
صدای بلندگوها که بلند شد حسنی دوربین را چرخاند و جمعیت را گرفت که از پشت درختهای کاج نزدیک شدند. نزدیک که شدند جنازهی خاله بزرگ را پای قبرها زمین گذاشتند. چهار نفر رفتند عادل را از قبر بکشند بیرون اما ولکن نبود جیغ میزد و از جایش تکان نمیخورد. مسئول قبرستان برگه سفید را باز کرد و گفت که میت را بیاورید سر قبر ۴۷ یکهو احمدی پقی خندید و جلو دهناش را گرفت.
حسن گربه به صدای خفه گفت: به چه میخندی روانی؟
اسرافیل رفت جلو گفت: آقا مگر شماره قبر ۳۷ نبود؟
مرد برگه را به دقت نگاه کرد و گفت: نه آقاجان ۴۷ مال شماست. دور نیست. همین یک ردیف بالاتر است.
اسرافیل آمد سمت ما نیشش باز شد. بعد من و احمدی و حسنی خندیدیم. عادل خان بیرمق و کلافه از قبر بیرون آمد و آرامآرام آمد طرف ما. احمدی سیگاری برایش روشن کرد و دزدکی داد دستش.
عادل گفت: زکی به شانس.
اسرافیل اضافه شد. گفت: خدابیامرز خاله بزرگ عمرش را کرده بود ولی از همه بیشتر حالِ همسایه دیواربهدیوار خاله بزرگ خراب شده.
عادل که داشت پکهای عمیق میزد، دو قدم جلو رفت و گفت: چطور؟
اسرافیل گفت: آخرِ همین ماه عروسی پسرش بوده. حالا لااقل باید تا چهلم خاله بزرگ صبر کنند!
عادل گفت: نگاه کن نگاه کن هرکی به فکر خویشه! این لاشیهای لاشخور چجوری حلقه زدند دور ما. یکی نیست بگوید ما که خیری ندیدیم ازش اما خاله بزرگ کم به شما خیر رساند؟
بعد آرام رفت طرف جمعیت و بیل را برداشت که جبران مافات کند. شروع کرد به خاک پاشیدن. دخترها و فامیلهای نزدیک نیمچه شیونی سر دادند و خودشان را انداختند روی کومهی خاک.
احمدی گفت: همهاش فیلم است. یکی را هم پیدا نمیکنی که از رفتن خاله بزرگ غمگین باشد.
گفتم: علم غیب داری؟
گفت: نه. ولی تو عادل خان را ببین ده را بچاپ!
گفتم: هرکس از این دنیا رفت دیگر برگشتی در کارش نیست. با این خلبازیها هم برنمیگردد.
بعد سروصداها خوابید. و اسرافیل سیگاری گُر داد و چند قدم جلو رفت و پک جانداری زد و گفت: همه ما یک روزی خواهیم مُرد…
هفته بعد همه با رفتن خاله بزرگ کنار آمده بودند و جمع شده بودند پای سفره خیرات. یکهو حسن گربه یادش افتاد و گفت: فیلم مراسم را نمیخواهید ببینید؟
عادل خان که انگار تازه یادش افتاده بود از همهچیز فیلم گرفتهایم، تلویزیون را گذاشت روی رف پنجره و از حسنی خواست دوربین را وصل کند به تلویزیون.
صفحه روشن شد و اولین دیالوگ ویرانکننده را حسن گربه گفت: احمدی کم دود سیگارت را بپاش جلو دوربین!
پدر احمدی انگار برق سه فاز گرفته باشدش مثل لبو سرخ شد چشمهاش را ریز کرد به قاب. احمدی که آنی خشک شده بود، پشتبندش دومین دیالوگ را هم خودش گفت: یعنی من بعد از پنج سال رفاقتِ تنگاتنگ با دود نمیدانم چطوری سیگار بکشم؟
همه ساکت شدند و همدیگر را خیره نگاه میکردند. پنج سال دزدکی سیگار کشیدن کار هرکسی نبود. احمدی با عجله بلند شد و از حیاط زد بیرون. بعد نوبت شاهکار عادل خان بود! دیالوگهای فانتزی و پریدن توی قبرِ اشتباهی و زکی معروفش را که گفت دخترخاله بزرگ از جاش بلند شد و بیآنکه چیزی بگوید رفت توی یکی از خوابها. بعد اسرافیل آمد توی کادر و سیگار به دست دیالوگ فلسفیاش را گفت و پک زد و پک زد. مادر اسرافیل از تعجب نزدیک بود پس بیفتد.
اسرافیل گفت: نه!
فقط همین را توانست به زبان بیاورد. بعد همینطوری من و همسایهها و مسئول قبرستان و بقیه دیالوگ میگفتیم و اوضاع را پیچیدهتر میکردیم. قضیه فیلمِ مراسم خاله بزرگ مثل بمب توی محل ترکید و فیلم حسن گربه قاچاقی دستبهدست میشد. و همهیک دیالوگ معروف را از بر شده بودند. یک روزی همهی ما خواهیم مُرد!
دیدگاه ها